و خب یکی از چیزهایی که به لطف سانسور یاد گرفتیم اینه که لمس نامحرم اگه با خشونت همراه باشه (مثل سیلی زدن)، مباحه، اما اگه از سر محبت باشه (مثل نوازش)، حرامه.
و خب یکی از چیزهایی که به لطف سانسور یاد گرفتیم اینه که لمس نامحرم اگه با خشونت همراه باشه (مثل سیلی زدن)، مباحه، اما اگه از سر محبت باشه (مثل نوازش)، حرامه.
ولی واقعاً جا داشت راننده اسنپ بگه: خانوم، لابد خیلی خوشحالی که کلهی سحر شنبه، تو این وضع و اوضاع، تو فراق بالش و پتوت، تو مسیر محل کارت با پیمان طالبی که مثل دیجی عروسی پسرخالهات داره با مهدی یراحی همخوانی میکنه، میخونی: حیك، حيك، حيك بابا حيك...؟
و بله، باید بگم هنوز هم زبان عربی میتونه برام نشاطآور باشه.
البته این اصلاً اتفاق جدیدی نیست که انسان باتوجه به موضوعات و پیشامدهای روز، کلمات و عبارات جدید بسازه؛ اما مدتیه نسبت به بعضی از این ساختهها حساس شدم. از عبارات جدیدی که بهش حساس شدم و تا حدی حس منفی نسبت بهش دارم، عبارت پساکرونا هستش؛ یعنی اینطوری که حسم به کرونا از پساکرونا بهتره؛ البته شاید این حس متأثر از مطالبی باشه که واسه نشریه ویرایش میکنم؛ یا حتی ذهنیت بدی که نسبت به عبارت پسابرجام دارم. انگار که یهجور نگرانی نسبت به پساموضوع پیدا کردم، نه خود اون موضوع.
اگه قرار باشه یه روزی داستانی روایت بشه، باید به پیرنگ، شخصیتها، مخاطب حتی نوع روایت متعهد بود. این داستان حتی اگه از نظر من زرد و مهوع باشه، باز هم حق ندارم طوری روایتش کنم که خودم توش قربانی یا قهرمان باشم و شخصیتهای دیگه متضادش.
پینوشت: تصویر، اثری از کلایو هد.
احتمالاً اولش مشخص نیست؛ اما کمکم متوجه میشی که باید از یه جا شروع کنی و دستوپای شاید و اگرها رو از زندگیات ببُری. شاید و اگرهایی تا بینهایت کِش میآن، همونهایی که اعتیادآورن و آدم رو به خلسه فرو میبرن و وقتی نشئگی طولانیمدت چندماهه یا حتی چندسالهشون میپره، تازه به خودت میآی و خودت رو که تو آینه میبینی، متوجه میشی چقدر باعث شدن شکسته بشی. شاید و اگرهایی که قاطعیت و قطعیت لازم توی یه سری از تصمیمگیریها رو ازت میقاپن، طوری که یادت میره اصلاً چنین داراییای داشتی. حتی شبیه یه مشت بذر میمونن که نمیدونی چی هستن، ولی میکاریشون و وقتی همهی تخممرغهات رو توی همچین سبدی بذاری، احتمالش هست که فقط علف هرز نصیبت بشه؛ حتی ممکنه ازشون یه سری گیاه سمی به عمل بیاد؛ اون وقت دیگه فقط دلت برای اون هزینهای که بدون برگشته نمیسوزه، باید به فکر ضررت هم باشی که بعید میدونم از هرجا جلوش رو بگیری منفعت باشه. البته شخصاً دربارهی این موقعیتها این گزینه رو هم در نظر دارم که: اگر رو کاشتیم، کوفت هم درنیومد.
پینوشت: از بزرگی اگر قبلاً حرف زده بودم، این بار از زاویهی دیگهای بهش نگاه کردم.
دیدید یه وقتهایی آدم برای یه کاری هِی دستدست میکنه تا اینکه یه نفر دیگه اون کار رو انجام میده؟ یا یه حرفی رو انقدر دیر میزنه تا یکی دیگه اون حرف رو میزنه و گاهی اتفاقاً اون حرف، دقیقاً همون حرف از دهن دیگری که در میآد خیلی گل میکنه؟ (من رکورددار این مورد دوم هستم، از زمان مدرسه.)
یه وقتهایی هم کاری که باید انجام بشه یا حرفی که باید زده بشه رو انقدر عقب میاندازیم تا یه اتفاقی میافته که اصالت کار رو از بین میبره و یهجورهایی نمایشی نشونش میده؛ انگار صداقت کار زیر سؤال بره و اینطور به نظر بیاد که افتاده تو دور تعارف و این حرفها.
الان هم اینطوری شده که انقدر دستدست کردم از برگشتن غمی بنویسم که دیشب غافلگیرانه هدر جدید اینجا رو بهم داد و از همون موقع پست ذهنیام به گوشهای رفت و فقط میتونم بگم: متشکرم، چه نامم؟
شما هم فکر میکنید پایتخت زیادی تخیلیه؟ یعنی میدونی، من با اینکه یه مُرده بعد از پنج سال زنده از کار در بیاد مشکلی ندارم، مشکلم اینه چطوری زنش که توی این پنج سال این مرگ رو پذیرفته و بعدش هم دو سال تو گیرودار ازدواج با یکی دیگه بوده، انقدر راحت همهچیز رو پذیرفت و به زندگی پنج سال پیش برگشت؟ یا بیایید به این فکر کنیم که نمایش تعهد به خانواده با نادیده گرفتن تخیلی کنشها و واکنشهای روانی یه زن چقدر میتونه نخنما و تهوعآور باشه. شخصاً دلم میخواست بهجای چندین قسمت خِدا خِدا و گل گل شنیدن، یه فیلم یهساعته دربارۀ این موقعیت و این موضوع از تلویزیون پخش میشد. حداقل بعد از گذشت سه دهه از جنگ ایران و عراق این موضوع باز بشه که کم نبودن اسیرانی که بعد از آزادیشون، اومدن دیدن زنشون بچۀ دوم رو هم از شوهر جدید به دنیا آورده؛ اما خب هرچی نباشه چون دفاعْ مقدس بوده، صداوسیما این اتفاقات تلخ و بهزعم خودش نامقدس رو هیچوقت باز نکرده تا همهچی نورانی بمونه تو ذهنمون.
یکه نشسته بود توی سفیدیای که از بینهایت شروع میشد و تا بینهایت هم ادامه داشت. آرام و قرار نداشت... توی سرش دنیایی غوغا میکرد که آرام و قرارش را گرفته بود. اما در دنیای بیرون نه حرفی خلق شده بود، نه کلمهای، نه مخاطبی. و باز دنیای توی سرش راحتش را گرفته بود و راحتش نمیگذاشت. طاقتش که طاق شد، گلویش که از بغض پر شد، لرزش چانهاش که شروع شد، سرش را گذاشت روی سفید بینهایت و گذاشت اشکهایش کمی رقیق کند این بیحرفی و بیکلمگی و بیمخاطبی را. دنیای توی سرش که اشک شد و ریخت و به راحت رسید، سر بلند کرد و دید هر قطرهی اشکش یک رنگ گرفته و همه با هم آدمکی هزاررنگ ساختهاند.
آدمک هزاررنگ به سفیدی بینهایت خیره ماند. اینهمه بیذوقی متحیرش کرده بود. تکانی به خود داد و بلند شد تا هزار رنگش را به بینهایت گره بزند. یکه تا خواست چیزی بگوید، دید نه حرفی دارد، نه کلمهای... مخاطبش هم که دارد میرود. اشکش داشت میلغزید که آدمک با انگشتش لاجوردی را از روی گونهی او پاک کرد و کف دستش گذاشت و رفت.
یکه نشسته بود توی سفیدیای که از بینهایت شروع میشد، اما معلوم نبود تا بینهایت هم ادامه داشته باشد، و حالا یک آه توی دستش بود.
یعنی این معجزه نیست که ما با تمام اندوهی که داریم باز هم میتونیم بخندیم، با نگرانی ته دلمون که الان احتمالاً همگی ناقل این بیماری هستیم، با ترس از دست دادن عزیزان بیشتر... اگه این معجزه نیست، پس چیه؟
من اسفند ۹۸ رو سخت تموم کردم و فروردین ۹۹ برام تلخ شروع شد. میدونم که اون سختی و این تلخی به جای خودشون رو زندگیام اثر میذارن.
لطفاً برای شادی روح عزیز از دست رفتهمون و صبر و آرامش خودمون دعا کنید. و ببخشید که نظرهای این مطلب رو بسته نگه میدارم؛ تسلیت گفتن و شنیدن هر دو برام سخته و هیچوقت نتونستم تسلایی توش پیدا کنم.
لیوارد عزیز، از من خواسته شده نامهای بنویسم که برای کسی غیر از تو نمیتواند باشد. راستش اول فکر کردم باید این نامه را برای جویی بنویسم، هرچه نباشد او شخصیت اصلی و بهنوعی قهرمان داستان است و آنقدر قدر دارد که خودش راوی داستان هم باشد؛ اما آنچه میخواهم بگویم نه به جویی مربوط میشود و نه بقیۀ ساکنان که تمام این سالها با تو گوشۀ ذهنم جا داشتند؛ نه اینکه بگویم تمام این سالها، که حالا بیشتر از نیمی از سنم میشود، هر بار که محو آسمان شب شدم، شما هم گوشهای از ذهنم بودید، نه؛ اما شاید اگر شما را در آن سالها نشناخته بودم، اصلاً پای ستارهها تا این حد به زندگیام کشیده نمیشد. آخر میدانی، یک وقتها بعضی آدمها در ذهن ما کمرنگ میشوند، خیلی کمرنگ، خیلیخیلی کمرنگ؛ اما در لایههای زیرین افعال ما حضوری پررنگ دارند و اگر ما کمی کنکاش کنیم، پیدایشان خواهیم کرد. شما هم در بعضی لحظات وصفنشدنی من چنین حضوری داشتید و من از تو و تمام ساکنان برای چنین نمایشی ممنونم. راستش آن موقعها فکر میکردم در طول زمان شما و شازدهکوچولو را با هم خواهم داشت؛ اما شازدهکوچولو مشهورتر از آن بود که بتواند تمام این سالها با من بماند، او و داستانش در همان نوجوانی ماندند؛ اما تو و ساکنان... راستش خوشحالم که کمتر کسی شما را شناخت و مثل من داستانتان را درست زمانی که باید خواند و گذاشت ریشه بگیرد در ذهنش... بله، این هم خودخواهی است و هم تنگنظری، چیزهایی که آن چند شب تابستانی که توی حیاط روی صندوق عقب ماشین بابا مینشستم و ماجرایتان را میخواندم ازشان خبری نبود؛ چون اصلاً خبری از این حورا نبود؛ چون حورای آن روزها شادی نابی داشت که حالا برای تجربۀ یک روز آن حالوهوا چه کارها که نمیکند.
اما گفتم که این نامه نمیتواند برای کسی غیر از تو باشد؛ آخر تو چیزی را تجربه کردی که من چند سالیست منتظر رسیدن به آن هستم. تو توانستی به نخل و ساحل و اقیانوسی برسی که تصورش را آن پیرزن پیشگو در ذهنت گذاشته بود. حالا هفت سالی میشود که من دنبال تصوری هستم که آپاراتچی خوابهایم در ذهنم گذاشته است؛ دنبال گروهی که من را میبرند به آن ساختمانی که نمیدانم کجاست، اما میدانم نمای جلویی آن نیمدایرهای شکل است و به طبقۀ بالاییاش میرویم و منتظر میمانیم تا سالن سایت باز شود و ما پشت آن کامپیوترها بنشینیم و آن کاراکترهایی را ثبت یا منتشر کنیم که نمیدانم چیست تا شاید، خوب به این بخش دقت کن، تا چیزهایی را بنویسیم که نمیدانم چیست، اما قرار است بعدش بهنوعی حالوروزمان بهتر شود.
فکر کنم حالا فهمیده باشی چقدر تجربه تو برای من خواستنی است. تو صبر کردی، نشانهات را پیدا کردی، آنچه از دستت برمیآمد انجام دادی و تصورت برایت تصویر شد. من هم صبر میکنم؛ چون راه دیگری ندارم؛ اما دیگر به نشانهها هیچ اعتمادی ندارم؛ باور کنی یا نه تمام TM3-35ها دروغ از آب در آمدهاند، حتی میتوانم از همان تشبیه کلیشهای سراب برای توصیفش استفاده کنم و شاید ندانی چقدر این تجربه ناخوشایند و نخواستنیست.
بله لیوارد عزیز، این نامه را برایت نوشتم که بدانی چه تأثیراتی داشتهای و خودت از آن بیخبر بودهای. همین.
با رشک فراوان
فدایت، حورا
پینوشت: نامه به لیوارد، شخصیت رمان نمایشی در کهکشان، اثر گیلیان رابین اشتاین، به دعوت عارفۀ نازنین.