۱۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

پرسشی دارم ز دانشمندان مجلس که دارم بازمی‌پرسمش

راستش نمی‌دونم شمای خواننده‌ی این متن چقدر با ارباب‌رجوع یا مشتری سروکار داشتی؛ اما این حالت رو فرض کن:

فردی به شما مراجعه می‌کنه تا کاری رو براش انجام بدی؛ کاری که هرکسی نمی‌تونه انجامش بده، ولی به شما اعتماد می‌کنه و کارش رو به شما می‌‌ده. شما هم با تمام دانش و تجربه و مهارتی که داری سعی می‌کنی جواب این اعتماد رو بدی و کار رو به‌خوبی به سرانجام برسونی و تحویل بدی. فرد مزبور بعد از تحویل گرفتن کار، حق‌الزحمه‌‌ات رو حساب می‌کنه و بدون هیچ حرفی می‌ره؛ البته شاید یه انعامی هم بده.

یا مثلاً از یه زاویه‌ی دیگه بهش نگاه کنیم؛ شما می‌ری مغازه، کالایی رو که می‌خوای، برمی‌داری، پولش رو حساب می‌کنی و بدون هیچ حرفی می‌آی بیرون.

خب، پرسش من اینه که توی این روند مشکلی به چشم می‌خوره؟ شاید نیاز باشه این رو هم بگم که کسب‌وکارهای توی مثال‌ها از نظر قانونی هیچ ایرادی ندارن و فعالیت‌شون با مجوز قانونیه و نرخ رو هم اتحادیه‌ی صنف مربوطه تعیین کرده.

  • حوراء
  • دوشنبه ۲۶ خرداد ۹۹

یعنی بدجور ها

بدجور دلم می‌خواد ساعت ۲ که از ساختمون نشریه می‌زنم بیرون، برم تو گرمای پوست چروک‌کن بشینم با یک الی نامعدود نفر درباره‌ی نوشتن حرف بزنیم، حضوری... چشم‌توچشم.

نوشتنْ موضوعیه که کمترین مخاطب‌های حضوری رو تونستم براش پیدا کنم.

  • حوراء
  • يكشنبه ۲۵ خرداد ۹۹

به زنی سردشده در دلِ تابستانت

برای بار هزارم، این شعر

  • حوراء
  • شنبه ۱۷ خرداد ۹۹

دیگری در اندرونی

شاید اولش فقط تأثیر تفکر حجاب روی معماری توجه رو جلب کنه؛ ولی من دارم به شخصیت‌های درون‌گرایی که از چنین الگویی پیروی می‌کنن، فکر می‌کنم. 

پی‌نوشت: دارم این کتاب رو می‌خونم؛ آروم‌آروم پیش می‌رم و کلی حرف دارم درباره‌اش. گاهی با خودم فکر می‌کنم ندونستن یه درده، دونستن هزارتا.

  • حوراء
  • پنجشنبه ۱۵ خرداد ۹۹

از کاربردهای سرچ اینترنتی

مثلاً بشینی اسم شخصیت‌های داستان‌هات رو سرچ کنی، ببینی هم‌نام‌های واقعی‌شون چه‌شکلی هستن.

  • حوراء
  • دوشنبه ۱۲ خرداد ۹۹

کاوش

می‌ری گوشه‌گوشه‌ی درز و دورزهای تاریک خودت رو دست می‌کشی تا قد و قواره‌ی فیل‌هایی رو که تو خودت نگه داشتی، پیدا کنی. اینجا تاریکی به معنای سیاهی نیست، فقط روشنایی کمه. یه‌وقت‌هایی چند روز توی یه گوشه‌ی خودت کز می‌کنی تا چشمت حسابی به تاریکی عادت کنه و این موجودی رو که با تو اونجا گیر افتاده و از بودنت معذبه، بهتر بشناسی؛ چون شاید این بار یه موش بود، شاید یه دراکولا بود، شاید هم یه جنین سه‌ماهه بود که معلوم نیست قلبش تشکیل شده یا نه.

پی‌نوشت: توی یادداشت گوشی‌ام پیداش کردم؛ به تاریخ ۱۵ آبان ۹۸.

  • حوراء
  • شنبه ۱۰ خرداد ۹۹

باید خدمت‌تان عرض کنم

باید خدمت‌تان عرض کنم که امروز از آن جمعه‌های سگی است؛ البته اگر قرار باشد زهر کلی‌گویی جمله‌ی قبل را بگیرم، باید یک به نظر من یا فکر می‌کنم یا همچین چیزی بچسبانم به اول یا آخر یا وسط یا هر جای دیگرش که جا شد. داشتم عرض می‌کردم، از آن سگی‌هاست این جمعه، اصلاً از همان صبحش هم معلوم بود، چه برسد به الان که لنگ ظهر است؛ از همان خوابی که انگار با یک کابل ناخودآگاهم را وصل کرده بود به نمایشگر پشت چشمانم... کذب محض است، ناخودآگاه نبود... اصلاً خودآگاه‌تر از آن نمی‌توانست باشد، فقط من جَنَمش را ندارم انقدر صریح همه‌چیز آن خیابان‌ها و کوچه‌ها و آدم‌ها و تصمیم‌ها را پشت هم بچینم... می‌ترسم از همچین پیرنگی... هنوز چطور تپش قلب می‌گیرم. 

داشتم خدمت‌تان عرض می‌کردم، این جمعه را به هرچی بگذرانم باز سگی بودنش می‌ماسد بهش؛ می‌خواهد خانه باشم یا بزنم بیرون، بخوابم یا بساط کتاب و فیلم را پهن کنم، غذا بپزم یا ویرایش کتابی را که روی دستم مانده تمام کنم، اصلاً شما بگو بروم مثل این قهرمان‌هایی که ریا و تزویر از افتادگی‌شان چکه می‌کند، یک‌تنه دنیا را نجات بدهم و مثلاً واکسن کرونا را کشف کنم و برای اینکه به اندازه‌ی کافی شورش را هم درآورده باشم، از قبل روی خودم امتحان کرده باشم و نیمی از بدنم هم فلج شده باشد، باز هم چیزی از نجاست و وفای امروز کم نمی‌کند.

حالا تا الانش به کنار، بعدازظهر و عصر و غروب و شبش را بگو؛ البته شما که نمی‌گویید، شما می‌فرمایید و من عرض می‌کنم. اگر آقای ح اینجا بود، بعد از هر عرض می‌کردم یا می‌کنم، یک می‌فرمودید اضافه می‌کرد؛ البته این نوشته مطلقاً هیچ ربطی به آقای ح ندارد، فقط خواستم با اشاره به مدل حرف زدنش یک‌جوری حواسم را از امروز پرت کنم و ته این نوشته را هم بیاورم.

  • حوراء
  • جمعه ۹ خرداد ۹۹

مشکی، حالا چون شمایی سرمه‌ای هم قبوله

هانی: آقایون هم رنگ سازمانی دارن؟

من: نه.

هانی: خدایا! خداوندا...

من: آمین. 

هانی: ولی جالبه‌ ها! انقدر سعی می‌کنن خانم‌ها جذاب نباشن؛ اما به این توجه نمی‌کنن که خانم‌ها درواقع جذاب هستن.

  • حوراء
  • چهارشنبه ۷ خرداد ۹۹

از ۱۳ فروردین تا همین الان

حتی وقتی یه کانال واسه خودت می‌زنی که آدرسش رو به هیچ‌کس ندادی و هیچ‌کس هم نمی‌تونه پیداش کنه، باز هم نمی‌تونی راحت شخصی‌نویسی داشته باشی و کلی اگر و اما و چارچوب واسه‌اش می‌ذاری... واسه خودت می‌ذاری. چرا آخه؟

از  طرف دیگه، این نیاز به منتشر کردن حرف‌هامون توی فضای دیجیتال و پرهیز از گفت‌وگوی مستقیم از کجا ریشه گرفته؟

  • حوراء
  • دوشنبه ۵ خرداد ۹۹

پل استر هم بله

نمی‌دونم توی این مدتی که تو حروف می‌نویسم، به قدر کفایت ارادت خودم به پل استر رو نشون دادم یا نه؟ اگر نه، همین الان خیلی صریح و موجز می‌گم چند سالی می‌شه که ارادت فراوانی نسبت به این نویسنده‌ی آمریکایی دارم. یکی از کتاب‌های خیلی خوبش که شهریور ۹۷ خریدم، دفترچه‌ی سرخ هستش. اول که تو فروشگاه سوره‌ی مهر دیدمش، گفتم بذار ببینم چقدر اون فایل صوتی رو که خوانش خودش از داستان‌‌ کوتاه‌های این کتاب بوده، درست فهمیده‌ام؛ ولی بعداً داستان‌های کتاب به حاشیه رفتن و مصاحبه‌هایی که نشر افق جمع کرده و کنار داستان‌ها منتشر کرده، برام به بخش جذاب کتاب تبدیل شدن. بدون اغراق دلم می‌خواد بارها و بارها بخونم‌شون و هرقدر که لازم بود ازشون رونویسی کنم. 

امروز که کتاب رو برای چک کردن متن کوتاهی که تو گودریدز می‌نوشتم، برداشتم، این بخش از مصاحبه‌اش با جوزف مالیا یه‌جورهایی بهم حال داد:

الان چه کتابی می‌نویسید؟

دارم کتابی به نام مون پالاس۱ را تمام می‌کنم. این طولانی‌ترین کتابی است که تا به حال نوشته‌ام و احتمالاً بیش از هرچیزی که نوشته‌ام زمان و مکان مشخصی دارد. [...] مدت‌ها بود که می‌خواستم آن را بنویسم. مثل کتاب آخرم تغییرات بسیاری در آن اعمال شد. پیش‌نویس‌ها را گردآوری کرده‌ام اما خدا می‌داند وقتی کتاب تمام شود چگونه خواهد بود... هر بار که کتابی را تمام می‌کنم، انزجار و تأسف شدید وجودم را فرا می‌گیرد؛ تقریباً چیزی شبیه به بحران فیزیکی. آن‌قدر از تلاش اندک خود ناراحت می‌شوم که باورم نمی‌شود در واقع مدت زیادی به نتیجه‌ی ناچیزی رسیده باشم. سال‌ها طول می‌کشد تا آن‌چه را نوشته‌ام بپذیرم و این‌که متوجه شوم بهترین کاری بوده که از دستم بر می‌آمده است. اما اصلاً دوست ندارم چیزهایی را که نوشته‌ام بخوانم. گذشته گذشته است و دیگر نمی‌توانم آن را تغییر بدهم. تنها چیزی که اهمیت دارد چیزی است که حالا دارم روی آن کار می‌کنم.

بکت در یکی از داستان‌هایش گفته بود: هنوز جوهر نوشته‌ام خشک نشده که حالم را به هم می‌زند.

بهتر از این نمی‌شود این موضوع را گفت.۲

فقط بگم وقتی این حرف استر رو خوندم، یه لبخند معناداری روی لبم نشست و با خودم گفتم: پل استر هم بله.


۱. Moon Palace؛ نشر افق، ۱۳۸۶، ترجمه‌ی لیلا نصیری‌ها - م. 

از اسم‌هایی که تا مدت‌ها اشتباه تلفظش می‌کردم. :D

۲. دفترچه‌ی سرخ، پل استر، ترجمه‌ی شهرزاد لولاچی، نشر افق، ص ۲۴ و ۲۵.

  • حوراء
  • يكشنبه ۴ خرداد ۹۹

آخ خانم زعفرانی، کاش الان اینجا بودی

می‌دانی خانم زعفرانی، بارها پیش آمده وقتی که دوستانم داشتند به خودشان سرکوفت بی‌جا می‌زدند، توپیدم بهشان که تو در جایگاهی نیستی که خودت را قضاوت کنی، هیچ‌کس نیست؛ چون هیچ‌کس علم و دید همه‌جانبه‌ای که باید را ندارد، این قدرتی است که فقط خدا دارد. می‌دانی، شاید حرفم چیزی شبیه به همین نوشته‌ی غمی باشد. 

ولی خانم زعفرانی، حالا این حرف‌ها برای خودم بی‌معنی است؛ چون من نوعی از قضاوت بدشکل را پیش گرفته‌ام که در آن فرد خودش را با دیگران مقایسه می‌کند. دو روز از مرخصی استعلاجی‌‌‌ام را گذاشتم پای وردپرس برای راست‌وریس کردن وب جدیدم و باید حداقل یک بار امتحانش کنی و ببینی چقدر مزه می‌دهد به آدم‌... داشتم می‌گفتم، دو روز را گذاشتم پای این کار و وقتی لپ‌تاپ را خاموش کردم با یک خب که چی همه چیز را زیر سؤال بردم. با خودم گفتم خانه‌ات را عوض کردی، زندگی‌ات که عوض نمی‌شود.

اسم زندگی آمد، فکر کنم این روزها جفت‌مان به این رسیده‌ایم که چیزی سرسخت‌تر از زندگی نیست. یاد جمله‌ای افتادم که امیدرضا شکور بالای وبش گذاشته بود: نوشتن هم مثل مرگ یک‌جور الزام است؛ یا چیزی شبیه به این؛ اما من الزامی بالاتر از زندگی دوروبر خودم نمی‌بینم؛ پس می‌توانیم بگوییم چیزی سرسخت‌تر از نوشتن وجود ندارد؟

آخ خانم زعفرانی، کاش الان اینجا بودی؛ یعنی کاش تو را از داستانم بیرون می‌کشیدم و درحالی که یکی از پرنده‌هایت روی کتفت نشسته و صدایش را همین‌طوری ول داده بود توی اتاق و خودت هم یک لیوان از آن شربت‌های بهارنارنج‌ معروفت را برایم آورده‌ بودی، می‌نشستیم و با هم حرف می‌زدیم. حرف زدن درباره‌ی این مسائل با تو که اصلاً من را نمی‌شناسی باید خوشایند باشد؛ با تو که زندگی‌ رنگین‌کمانی‌ات در تقابل تمام با زندگی کم‌رنگ من است؛ با تو که حرف‌هایت را از هیچ‌کسی نشنیده‌ام و نمی‌خواهی از نوشته‌هایم تعریف الکی یا راستکی کنی یا همان جمله‌ای را که فکر می‌کنم مال شاهین کلانتری باشد، تکرار کنی که: بد نوشتن هزینه‌ی خوب نوشتن است. نه، حرف‌های تو فرق دارد چون تخیل به خوردشان رفته؛ تخیلی که به‌نظر من صیقل‌دهنده‌ی فکر است و دوای درد ذهن رئالیسم‌زده‌ی من.

می‌دانی خانم زعفرانی، باید باروبنه‌ام را جمع کنم، تمام خیابان‌ها و کوچه‌های شهر را بگردم و خانه‌تان را از روی تراسش پیدا کنم، بیایم جلوی در خانه‌تان و بگویم قصد دارم مدتی را با شما و آقای زعفرانی زندگی کنم. شاید لازم باشد ازم آزمون ورودی بگیرید تا معلوم شود چقدر حال فکری‌ام بد است و به این درمان نیاز دارم.

  • حوراء
  • جمعه ۲ خرداد ۹۹