حرف چندانی برای گفتن به دیگران ندارم؛ یعنی در این ساعت شب ندارم، وگرنه چهارشنبه بعد از مدتها به جلسۀ باشگاه نجوم تهران رفتم و کلی موضوع جالب یادداشت کردم که به امید خدا ازشون مینویسم. داشتم میگفتم، حرف چندانی برای دیگران ندارم؛ اما خودم به این برونریزی افکار خیلی احتیاج دارم.
کم نبودن اتفاقات مهم و غیرمهمی که خوابهام جلوتر خبر وقوعشون رو بهم رسوندن؛ از فوت مرحوم مامانجونم و رتبۀ کنکور سراسری گرفته، تا اتفاقات پیش پا افتادهای مثل رسیدن مهمون سر زده. این بین خوابهایی هستند که شاید بیمفهوم باشن، شاید حرفی برای گفتن نداشته باشن و خبر از چیزی ندن؛ اما حس خاصی بهشون دارم؛ این روزها حس خوابهام فرق کرده، شده شبیه همون خواب ساده و عجیبی که سال 91 یا 92 دیدم.
بیشترین تأثیر خوابهام رو زندگیم وقتیه که نمیتونم تشخیص بدم اتفاقاتی که در اون لحظه داره پیش میآد رو واقعا قبلا تو خواب دیدم یا این فقط یه تصوره؟ و اگر دیدم چه اتفاقی بعدش میافته؟ اوج این حالت رو توی یکی از روزای تیر 94 تجربه کردم؛ اون موقع توی یه دفتر مالیاتی کار میکردم و به خاطر اظهارنامهها سرمون حسابی شلوغ بود. اصلا نمیتونستم روی کارم تمرکز کنم و تمام افراد و اتفاقات برام آشنا بودن؛ از طرف دیگه هربار به این حس فکر میکردم دچار حالت تهوع میشدم. بگذریم.
شاید بهتر بود این نوشته رو رمزدار میکردم یا اصلا منتشرش نمیکردم؛ ولی خب شایدم بد نباشه این حرفهای اضافه گفته بشن.
* عنوان: نام رمانی از سیدنی شلدون