دارم فکر می‌کنم امسال فروردین چه‌ها رو از دست دادم؛ یعنی چه‌ها رو از روستای آبا و اجدادی از دست دادم؛ دیدن شکوفه‌های چندرنگ توی دره وقتی داریم می‌ریم سمت ورودی روستا، لمس گوشواره‌های درخت گردو، بوی بارون روی تنه و برگ‌های تازه‌سبزشده‌ی صنوبر، چیدن پنجه‌کلاغی و پونه و مغزک، امتحان کردن موسیرهای کنار نهر و از ساقه گرفتن و ماهرانه با ریشه کامل درآوردن‌شون، بازی ابر‌ها با خورشید و افتادن سایه‌‌شون روی کوه‌ها، خداحافظی با جبار و کلب اکبر و سلام کردن به جوزا، و الخ.

هرجور بهش نگاه می‌‌کنم انگار مادر طبیعت عاقم کرده که امسال فروردیدنی نداشتم و به‌جاش فروردینی داشتم که بهم ثابت کرد زندگی سرسخت‌ترین چیزیه که تا حالا شناختم؛ با قدرت تمام به جریانش ادامه می‌ده و اصلاً هم به این فکر نمی‌کنه که زنده‌ها چه حالی دارن. قبلاً فکر می‌کردم این مرگه که بی‌رحمه؛ اما الان فکر می‌کنم مرگ هم داره توی زمین زندگی بازی می‌کنه و مهره‌ی اونه. راستش این بی‌تفاوتی زندگی به حال‌و‌روز زنده‌ها تو نظرم یه مقدار هم باعث جذابیتش می‌شه... هدفمند، پرتوان، سیال... سیال... سیال...