شاید دارم خیلی احساساتی و بدون توجیه منطقی حرف می‌زنم؛ ولی چون کارد داره به استخونم می‌رسه از این قضاوت ظاهری که از بچگی روم بوده و متعاقباً من هم برای اینکه این درد رو تسکین بدم (و اصلاً فکر درمان نبودم)، همون رو نسبت به خیلی‌ها داشتم، الان دارم با بغض می‌گم که حالم از چارچوب‌های ناخواسته‌ای که این جامعه برامون درست کرده واقعاً بده، حتی اگه این یکی از ویژگی‌های زندگی اجتماعی باشه. که خیلی وقت‌ها نذاشت پوسته‌ها رو کنار بزنیم یا یه‌کم با انعطاف بیشتر با هم برخورد کنیم. که اصلاً با این‌همه برچسبی که به هم می‌زنیم چیزی از زیبایی‌های واقعی‌مون، اون‌هایی که با جون‌ کندن ساختیم، دیده نمی‌شه. که به‌خاطر همین‌ها تنگ‌نظر شدیم. شدم... همه‌ی این‌ها منم؛ فقط برای اینکه احساس تنهایی نکنم فعل جمع به کار بردم.