​یا مثلاً کاشکی یه پزشکی بود که تخصصش قلم‌درمانی بود. بعد من به‌زحمت یه وقت ازش می‌گرفتم و می‌رفتم مطبش، تو اتاق انتظار می‌نشستم و برای مراجع‌های قبل و بعد خودم داستان می‌بافتم توی ذهنم که استرسم کمتر بشه، تا بالاخره منشی می‌گفت خانم رضایی، هروقت مراجعی که داخله اومد بیرون، شما برید. منم هی حرف‌هایی که باید آماده می‌کردم رو پس می‌زدم تا درلحظه، پیش دکتر، هرچی توی سرمه رو بریزم بیرون؛ این روش من برای بهتر حرف زدن توی بعضی از موقعیت‌هاست.
وقتی می‌رفتم داخل، دفترچه‌‌ام رو می‌دادم به دکتر و می‌گفتم آقای دکتر، من خیلی وقته دچار خشکی قلم شدم؛ اما این اواخر دیگه امانم بریده شده. شما یه نگاه به این دفترچه بندازید، ببینید چه نوشته‌های بی‌بو و خاصیتی توشه. دکتر هم دفترچه رو باز می‌کرد و شروع می‌کرد به خوندن بعضی برگه‌ها؛ ولی هیچ حالتی توی چهره‌اش مشخص نمی‌شد. درنهایت می‌پرسید خودت فکر می‌کنی دلیلش چیه؟
جوابم باید این باشه که دقیق نمی‌دونم؛ اما خب من با ترجمه شروع کردم، بعد با ویرایش ادامه دادم. شاید به‌خاطر همین باشه که نمی‌تونم قلمم رو خوب پیچ‌وتاب بدم. آخه می‌دونید، یه مترجم یا ویراستار همیشه تحت تأثیر مؤلفه. نقشش همون‌قدر که اساسیه، سایه‌ای هم هست. شما بگید چی اندازۀ سایه، نور رو درک می‌کنه؟
دیگه چی؟
اینکه وقتی یکی یه نوشتۀ ضعیف از آدم می‌خونه، نمی‌آد بگه ضعیفه. انگار که ما فقط راهِ نشون دادن نقاط قوت رو بلدیم.
چیز دیگه‌ای هم به ذهنت می‌رسه؟
آفرین! همین که گفتید، ایده‌های جدید به ذهنم نمی‌رسه، یا اگرهم برسه فقط می‌خوام گزارش‌وار بنویسم که زودتر تموم بشه. اصلاً پردازشی تو کار نیست. قلمم زیادی خامه.
بعد از این حرف‌ها دکتر یه‌کم خیره می‌موند به میزش، بعد یه صفحه‌ی سفید دفترچه رو پیدا می‌کرد و شروع می‌کرد به نوشتن. ولی می‌دونید مشکل اصلی کجاست؟ اینجا که نمی‌دونم چی ممکنه نوشته باشه.