آنا گاوالدا توی کتاب بیلی صفحهی 113 (ترجمهی شهرزاد ضیایی؛ انتشارات شمشاد) یه دستور غذایی داده، البته منظورم یه رسپی نیست. گفته: عاشق آشپزی بودم. چون فهمیده بودم که سریعترین راه به قلب یک مرد از طریق شکماش است.
خب حالا حساب کنید من که اوج مهارت آشپزیم املت گوجه فرنگیه، که اون رو هم تونستم به زور زیتون و پودر سیر و فلفل سیاه خوشمزه کنم، باید چه راهکاری رو پیش بگیرم؟ تازه همون رو هم هفتهی پیش طوری پختم که هنوز اشتهام برنگشته.
البته این رو هم اضافه کنم که این مشکل توی خانوادهی ما خیلی عجیبه چون هم باباجونم آشپز حاذقی بوده، هم مامان جون خدا بیامرز دستپختش فوق العاده بوده. تمام افراد مونث خانوادهی مادریم هم این قدرت رو دارن که یه قابلمهی آب رو بذارن روی گاز و فقط مواد لازم غذا رو لمس کنند تا سر سفره به این نتیجه برسی که مائدههای بهشتی هم اینطور نخواهد بود.
آخه یکی به من بگه درست کردن سیب زمینی پنیری چی کار داره که اون رو هم طوری طبخ کردم که وقتی از فر درآورده بودمشون گریه میکردن و میگفتن: حورا این حق ما نبود.
البته بازم کم نیاوردم و پنجشنبه تا فهمیدم مامان میخواد ناهار چی بذاره، دچار جنون آنی شدم و گفتم من غذا رو میذارم. انصافا هم غذای سادهای بود، هم نمیتونست خوشمزه نباشه. وقتی خواهرم از دانشگاه رسید، همین که فهمید من غذا رو درست کردم ، برگشت بره فلافل بخره. حالا با این تفاسیر یکی به من بگه آشپزی با عشق دقیقا چه صیغهایه؟ این همه راه، حالا چرا آشپزی آخه؟
در حال حاضر هم وقتی وارد آشپزخونه میشم، یخچال فریزر و لباسشویی چهار چشمی منو میپان و اگه ببینن راهم رو سمت ظرف برنج یا سبد پیاز و سیب زمینی کج کردم، فوری میان راه رو سد میکنند. البته راه ظرفشویی کما فی السابق بازه.
به قول محمدرضا قلمبر: ماه من ای ماه من، حواست باشه بابای کارخونه دارت وقتی خواست خونهی دو طبقه توی نیاورون بهمون بده، یه آشپز هم روش بذاره، من شدیدا به سلامتی خانواده میاندیشم.
- حوراء
- شنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۶
- ۱۸:۲۴