همین که ماشین پیچید تو جادهی آوه که حدودا یک ساعت تا روستای آباء و اجدادی فاصله داره، کلمات پشت سر هم سرازیر شدن، معانی و الفاظی که تقریبا تا دو ساعت بعد هم خسته نشده بودن و تا الآن هم تقریبا تو ذهنم موندن. اما دستم نرفت به نوشتن، تمام این روزا که تو ایوون مینشستم یا از پنجره منظرهی بیرون رو میدیدم، نتونستم با خودم کنار بیام که کلماتم رو یا به عبارتی تنها سرمایهام روبرای کسی بنویسم که مخاطبشون نیست.
با اینکه توی هر دو شرایط بودم، اما نمیدونم اینکه مخاطب داشته باشی و نتونی حرف بزنی سختتره یا مخاطب واقعی نداشته باشی و حرف داشته باشی؟