دور هم نشستیم و داریم از قدیم حرف میزنیم، از بچگیمون. میگم من بهشکل عجیبی برای بزرگ شدن عجله داشتم، برای مدرسه رفتن، برای هجدهسالگی به بعد و جالب اینه که الآن هم اصلاً دلم نمیخواد به گذشته برگردم و هنوز هم برای آینده یهکَمَکی شوقوذوق دارم؛ تنها دلتنگیام برای عزیزانی هستش که از دستشون دادم.
ناشناختهها بهخاطر ناشناخته بودنشون جذابن و بهنظرم همینه که من رو به آینده علاقهمند میکنه. خب مطمئناً زندگی من طوری نیست که هر روز توش یه اتفاق جدید و پیشبینینشده بیفته، حتی چند تا از اتفاقهای مهم زندگیام رو هم قبل از افتادن با خوابهام فهمیدم؛ اما مگه کِیف زندگی به تغییرات آهستهاش نیست؟ همینهایی که هر روز پیش میآد؛ مثل بالا رفتن مهارت توی یه زمینۀ خاص، پیش بردن یه هدف، ایجاد رابطههای جدید، تمرین برای ایجاد یه ویژگی خوب یا تغییر یه ویژگی بد و...
یه بار هانی میگفت یکی از دوستام همین که یه رمان رو میخره آخرش رو میخونه. بهش گفتم خب آخرش که خیلی مهم نیست، مهم اون اتفاقاتی هستش که آخرش رو ساخته. حتی شاید اون رمان، گره و قلۀ خاصی نداشته باشه که آخرش باز بشه و فقط بخواد یه سری مسائل روزمره رو از دید شخصیتها روایت کنه؛ مثل زندگی.
راستش من زندگی رو همینطور میپسندم؛ روبهجلو، با تصمیمهایی که باعث میشن حتی تجربههای نو هم برام هیجانهای اغراقآمیز نداشته باشن و با اتفاقاتی که آخرش مشخص نباشه و من رو به چالش بکشونه.