در حالی که وسوسۀ تخته کردن درِ همهچیز دارد مغزم را میجود به آن بیاعتنایی میکنم؛ شاید دلیلش این باشد که دیشب برای اولین بار از اینکه یک دروازهبان شوت پنالتی تیم مقابل را دفع کرد فریاد شادی کشیدم؛ البته شکیباییام برای فوتبال دیدن چند ثانیۀ بعد ته کشید و رفتم سراغ دیدن دو اپیزود آخر فصل دوم فرندز که بهواقع شکیبایی چندانی نمیطلبید. و بعد از هضم این حقیقت که خنده و شادی و شادمانی سه مقولۀ کاملاً جداگانه هستند، شب را به پایان رساندم. امروز که دارم در برابر وسوسۀ تخته کردن درِ همهچیز و نوشیدن جام شوکران همان چاره را به کار میگیرم، دو دلیل دارد؛ اول اینکه اصلاً به شوکران دسترسی ندارم، و دوم آنکه تخته کردن در همهچیز با شوکران را نوعی درآوردن ادای سقراط میدانم و من را چه به سقراط؟ من بیشتر به صغری شبیهام؛ آن هم صغرایی که چند ماه است برای اتخاذ یک تصمیم کبری خودش و همه را کچل کرده است و حالا هم به دستان زندگی خیره شده بلکه آسی، چیزی برایش رو کند؛ و زندگی هم خیلی صریح جفت دستهایش را از هم باز میکند که: «آخه خدا خیرت بده من اصلاً برگی دستم نمونده که حالا طلب آس هم میکنی ازم!» و باتخسی امیدوارانهای پایم را به زمین میکوبم که شاید لااقل یکی از ژوکرهای پدر هانس در راز فال ورق دستش باشد که بند انگشتی به هانسِ عقاید یک دلقک شبیه باشد. خیره شدهام بهش که: «میدونم چند سالیه که بهخاطر زندگیهای نکرده توی یازده ماهِ دیگه، بهمنماه رو به کامم زهر میکنی؛ ولی لامصب امسال همون سالیه که قرارمون بود، از 87 این قرار رو داشتیم، نشون به اون نشون که خودت هم خوب میدونی». و سکوت دوجانبه.
میدانم که شکیباییام فردا به دو شکل دیگر نمایان میشود؛ اصلیاش بماند و دیگری از این قرار است که فردا تولد کسی است که عمراً یادش باشد تولدش یادم هست؛ بههرحال که تبریکی در کار نخواهد بود؛ چون نه خبری از هم داریم، نه شمارهاش را دارم؛ البته که دوستان مشترک بسیاراند، حتی نمیداند که شمارهاش را پاک کردهام و کارت ویزیتش حتماً تا کنون به چرخۀ طبیعت برگشته. و خب این را هم نمیداند که از همان اول که کارتش را داد تلاش کردم شمارۀ رندش را حفظ نشوم که ناکام ماندم. اصلاً این حافظۀ خوب هم بد دردیست؛ وگرنه چرا باید این همه تاریخ و شماره و چه و چه را بدانم؟ مثلاً چرا هر سال 23 اسفند باید یادم بیفتد که امروز تولد دوستپسر یکی از دوستان دوران دبیرستانم است؟ تازه آن هم زمانی که همان دوستم را سالی یک بار هم بهزور میبینم؟ از همۀ این صغریکبریها که بگذریم دلیل اصلی تبریک نگفتنم این است که آقاجان، من با آن بندۀ خدا هیچ صنمی ندارم. در واقع این روزها با هیچکسی هیچ صنمی ندارم. بودهاند افرادی که خواستند با من صنم داشته باشند و نخواستم، یا آنهایی که خواستم با هم صنمی به هم بزنیم و نخواستند، یا حتی آنهایی که انقدر صنم داشتیم که یاسمنمان گم بود (البته برخی بر این عقیدهاند که انقدر سمن داشتیم که یاسمنمان در آن گم بوده)، یا حتی دگرانی که نشد دل، دل، دل و دل و دل و دل، دل یک دل یک یک دله کنیم. میدانم که احتمالاً این مصرع را اشتباه نوشتم؛ ولی حقیقتاً بیش از این در توانم نبود، حتی برای درست نوشتنش به بیپتونز سر زدم که با دیدن پوستر پیشفروش آلبوم جدید احسان خواجهامیری، شهر دیوونه، همهچیز فراموشم شد و تازه بعد از پایان فرایند پیشخرید و بستن صفحه و برگشتن به اینجا یاد موضوع اصلی ـ که تقریباً تمام شده بود ـ افتادم و باز برگشتم و تِرَک مربوطه را چند مرتبهای گوش دادم و بعد از به نتیجه نرسیدن به همین چند کلمه اکتفا کردم. داشتم میگفتم، اینکه صنمی ندارم به کنار، اصلاً ازش خبری هم ندارم؛ نمیدانم هنوز ایران است یا بالاخره فاند و اپلایاش جور شده و رفته به ینگۀ دنیا. امان از این ینگۀ دنیا... یک روز باید مفصل ازش بنویسم؛ اما امروز آن روز نیست.
پینوشت: رسمی نوشتن متن روزمره هم بد نیستها؛ ولی عادت نشه بهتره. مگه همین محاوره چه عیبی داره؟ والا!