شیر آب رو باز می‌کنم و روی ظرف‌ها می‌گیرم. برای بار nام به خودم می‌گم جوون‌ها از یه سنی به بعد دیگه نباید با والدین‌شون زندگی کنن؛ البته این اواخر غیر از خودم این جمله رو به چند نفر دیگه هم گفتم. با خودم می‌گم این جمله به‌اندازۀ کافی گویا هست که نخوام بیشتر از این توضیح بدم؛ ولی بعدش فکرم شاخ و برگ می‌گیره. یاد حرف فـ می‌افتم که می‌گفت اولویت مامانتْ باباته، اولویت بابات هم مامانته. راستش حرفش خیلی درسته. خب خدا رو شکر مامان و بابای من خیلی با هم جورن. صبح به صبح با هم می‌شینن پای کامپیوترشون و تا ظهر با هم کار می‌کنن. تو طول روز هم اخبار ایران و جهان رو با هم می‌شنون و اون چیزهایی رو هم که صداوسیما نمی‌گه خودشون به هم خبر می‌دن. یا چه‌ می‌دونم، مثلاً گزارش‌های مربوط به کارشون رو به هم نشون می‌دن و... راستش از نظر اخلاقی هم خیلی با هم جورن و ما بچه‌ها از این بابت هم آرامش زیادی داشتیم و هم... خب آره ضربه هم خوردیم.

از یه طرف دیگه نمی‌شه این رو هم نادیده گرفت که والدین وقتی وارد این نقش‌شون می‌شن خیلی از اولویت‌هاشون هم فرق می‌کنه. حالا فکر کن من که حتی دوست ندارم پول یه لیوان شربت خاکشیرم رو دوستم حساب کنه یا وقتی می‌رم مهمونی از زحمتی که میزبان برام کشیده معذبم، چطور باید با این‌همه فداکاری‌ای که والدینم داشتن کنار بیام و چقدر به خودم اجازه می‌دم که اولویتم خودم باشم؟ و برای بار nام به خودم می‌گم که به‌نظرم پیچیده‌ترین رابطه، همین رابطۀ والد ـ فرزندیه.

پارچ رو که دارم می‌شورم یاد شـ می‌افتم که با اون‌همه پرحرفی‌اش، روز آخر کارش فهمیدیم که پدر و مادرش از هم جدا شدن. با خودم می‌گم اگه والدین به هر دلیل و شکلی از رابطۀ همسری خودشون خارج بشن و اولویت‌شون از سمت همسر به فرزند تغییر جهت بده، باز هم اون جملۀ گویا، اون گلی که گفتم و دُرّی که سُفتم، کاربرد داره؟

همین‌طور که دارم تابه چدنیه رو می‌شورم هم یهو یاد حرف مـ می‌افتم با این مضمون که آدم‌ها رو نمی‌شه به قالب هم درآورد؛ چون این‌طوری می‌شکنن. موضوع صحبت ما اصلاً این قضیه نبود، ولی خیلی به این شرایط می‌خوره.

سینک ظرف‌شویی رو هم می‌شورم، شیر آب رو می‌بندم و پیش‌بند رو باز می‌کنم. غالباً ظرف شستن آرومم می‌کنه. حالا باید برم سر درسم، امروز هیچ‌چی زبان نخوندم.