به هانی می‌گم دلم می‌خواد از همه‌جا برم و گم شم. با ناراحتی و ذوق توأمان می‌گه وای همه همین‌طوری شدن انگار. می‌گم دلم می‌خواد مثل اون تصور جین با دو خودم رو از بالای یه صخره پرت کنم پایین، وای که چه حالی می‌ده اون لحظه‌ی اولش، عدم تعلق و هیجانِ با هم. می‌گه خب این رو دوست داری چون تو اون فیلمه دیدی.

فکرم می‌ره سمت کلمه‌ی عدم تعلق. راستش فکر می‌کنم ممکنه این وسوسه‌ی رفتن از همه‌جا به‌خاطر رسیدن به همین عدم تعلق باشه. اما احتمال‌های دیگه‌ای هم به ذهنم می‌رسه. اینکه از دردهامون، ناامیدی‌مون، سقوط‌مون و... نوشتیم ولی هرچقدر صبر کردیم دیدیم خبری از درمان و امیدواری و اوج و... نیست. اینکه نخواستیم یه‌چیزهایی هی جلوی چشم‌مون باشه. می‌ریم چون نمی‌خوایم شاهد رفتن‌های بیشتری باشیم؛ چون به‌هرحال چوب جادو نداریم که برای هر دلتنگی یه وردی بخونیم و سمت قلب‌مون بگیریم و مثل روز اولش بشه. یه بار به حریر حرفی با این مضمون زدم که وقتی یه‌سری‌ها وب‌شون رو می‌بندن و می‌رن، وقتی می‌رم و بهشون سر می‌زنم، حس کسی رو دارم که پاش رو از دست داده ولی احساس می‌کنه قوزک پاش می‌خاره. و خب وقتی یکی می‌خواد بره حتی نمی‌گم نرو، یا چرا می‌خوای بری. 

و باز می‌ریم چون حرمت نگه داشتیم و بی‌حرمتی دیدیم. می‌ریم چون دست‌وپا زدیم که سطحی نباشیم؛ ولی کسی کمک‌مون نکرد هیچ، با رواج سطحی بودن یه لگدی هم نثارمون کرد. و می‌دونی... سطحی بودن درد داره.

می‌ریم چون به خیلی چیزها شک داریم و یکی‌اش اینه که واقعاً حرفی باقی مونده؟ نه، من از گوشی برای شنیدن حرف نمی‌زنم، دقیقاً منظورم حرفی برای گفته شدنه. 

تا جایی که من یادمه بیان دو تا هانس شنیر داشت. یکی‌شون رفته بود و از این صفحه سفیدها گذاشته بود و روش نوشته بود: فکر می‌کنم از همه‌جا باید رفت. و می‌دونی... من تا حالا از همه‌جا نرفتم، هیچ‌وقت انگیزه‌ی کافی رو براش نداشتم؛ خیلی وقت‌ها کم‌رنگ شدم و بعد کلاً از یه‌جا حذف کردم خودم رو؛ ولی همیشه یه آدرسی از خودم گذاشتم؛ اما این روزها انگیزه‌اش رو دارم؛ چون‌که... آخ از این وسوسه‌ی رفتن! آخ از این عدم تعلق!