کلمهها توی سرم رژه میرن. بینظم، بیهدف، بیفرمانده. چشمام رو که میبندم صداشون رو میشنوم، چشمام رو که باز میکنم صداشون رو میشنوم. هیچ آهنگی، شعری، دکلمهای، حرفی، سکوتی نمیتونه آرومشون کنه؛ اما تا زمانی که این کلمهها، جملههای سؤالی رو نسازن یه نیمچه آرامشی دارم.
من توی خواب و بیداری، توی تمام لحظات خنده و گریه، توی تکتک ثانیههایی که با درس و کار و یللیتللی سرم رو گرم میکنم، توی عکسهایی که میبینم، توی حرفهایی که نمیزنم، توی بغضهایی که میخورم، توی مسخره کردن خبرها با هانی، توی بازی با کلمات و تکرارشون و خندههامون، توی سردردهام، توی خودم رو زدن به کوچۀ علیچپ، توی... توی همهچیزهایی که نوشتم و همۀ اونهایی که ننوشتم و نمینویسم دنبال یه صدا خفهکن میگردم که ببندم جلوی دهن صدای ذهنم تا با هر سؤالی که شلیک میکنه، اگه درد میکشم، بار ترس رو دیگه از رو دوشم بردارم. سؤالهایی که جوابشون رو نمیدونم و هیچ تقلبی هم بهم کمک نمیکنه.
- حوراء
- پنجشنبه ۱۸ بهمن ۹۷
- ۱۵:۴۸