این بار شبیه جان کافی شدم توی مسیر سبز؛ از دوشنبه که دکتر ی تست شخصیتشناسیام رو داد دستم؛ البته اگه بخوام دقیق بگم از اونجایی که با لحن خیلی محکم دونهدونۀ مواردی که میتونم اسمششون رو ضعف بذارم نام میبرد و میگفت: «این صفره، این صفره، این چرا باید برای کسی به سن تو انقدر پایین باشه؟» و باز با همون لحن ادامه میداد که: «این صفره، این صفره، ببین این چقدر بالاست» و من با بهت و بغض نگاهش میکردم... آره فکر کنم از همون موقع بود که احساس کردم اون جونورها از گلوم راه رو باز کردن و رفتن کنار اونایی که نفهمیده بودم طی یکی دو ماه گذشته کی و چطوری توی ناکجای وجودم لونه کرده بودن.
بعدش که رسیدم خونه یه اتفاق دیگه پیش اومد و من حیرون مونده بودم که چرا همۀ کابوسهای پنج شش سال گذشته باید توی همین ماه اتفاق بیفتن. و بعد باز سعی کردم وول خوردن اون جونورها رو نادیده بگیرم.
سهشنبه که با ن حرف میزدم دریافتیهای بیشتری داشتم. با چت کوتاه ج بیشتر شد. پنجشنبه تا عصر، ف موفق شد مقادیر بیشتری رو به وجودم بریزه و آخر سر خداحافظی کنه و بره. عصر که م اومد تا باهاش حرف بزنم دیدم نمیشه؛ یعنی اگه میخواستم دهن باز کنم احتمالش خیلی زیاد بود که همۀ اون جونورها با فشار راه خودشون رو به بیرون باز کنن و مطمئناً طوری من رو به هقهق میانداختن که نگو و نپرس. اینجا یه فرقهایی با جان کافی داشتم؛ اینکه او میفهمید کجا باید خودش رو تخلیه کنه و من نمیفهمیدم.
شب که برگشتم خونه با خوندن این نوشتۀ خورشید یه چیزهایی دستگیرم شد. توی تنهایی تونستم دهن باز کنم و بذارم اون جونورها یا راه خودشون رو پیدا کنن برن یا تو گوشههای اتاق روزگار بگذرونن.
اگه از من بپرسن یکی از جاهایی که به وجود خدا باور پیدا کردم کجا بوده، میگم دیشب تو کنج اتاقم؛ جایی که برعکس همیشه گریه چشمهام رو سرخ کرد، گلودردی که از شدت بغض داشتم شدت گرفت و بعدش کمکم آروم شد، و بالاخره نفسهام سبک شد.
یکی از موارد قوت تستم پشتکار و موفقیت بود، هرچند هنوز هم نفهمیدم موفقیت رو چطور تونستن تعریف کنن. خب حقیقتش اینه که با چیزهایی که هفتۀ پیش پشت سر گذاشتم اینکه بفهمم پشتکارم زیاده باعث شوق و ذوقم نمیشه؛ بگذریم از اینکه این مورد رو پیش از هر آزمون و مشاورهای هم میدونستم؛ ولی خب حقیقت امر اینه که تنها چیزی که میتونم بهش دست بندازم و خودم رو بلند کنم فقط همین مورده.
صادقانه بگم اهل هیچ شعاری نیستم، به خودم یا دیگران هیچ قولی دربارۀ آینده نمیدم و نمیتونم صبح که از خواب پا میشم با این جملههای انگیزشی انرژی الکی به خودم بدم. از اون طرف بهسختی میتونم خودم رو یه آدم باایمان بدونم؛ اما باور کنم یا نه، فقط دعا هستش که کمکم میکنه این روزها رو پشت سر بذارم.
تردیدم برای انتخاب مسیرم خیلی کمتر شده و این خودش یه نقطۀ قوته.