راوی تو چه روایت می‌کنی؟ به تو چه راوی چه روایت می‌کند؟

این گرایش انسانی به تحمیل زمان روایی به صحنه‌های ایستا و ساکن ظاهراً دست ما نیست، درست مانند سایر واکنش‌های غیر ارادی انسان. ما نه تنها می‌خواهیم بدانیم چه‌چیزی آنجاست، بلکه می‌خواهیم بدانیم چه اتفاقی افتاده است.1 

 همین اشتیاق به روایت‌پردازیِ آنچه می‌بینیم باعث می‌شود نقاشان بتوانند مخاطبان‌شان را سرگرم یا گاه سردرگم کنند. 2

[...] بخشی از قدرت این نقاشی ناشی از آن است که عطش روایی برانگیختۀ ما را فرونمی‌نشاند.3 

دو سه هفته پیش بود که این فیش‌ها رو از کتاب سواد روایت برداشته بودم و همین‌طور یه گوشه از ذهنم بودن که شیل این پست‌، این یکی و نیز این دیگری رو گذاشت. 

شاید اولین مصداقی که به نظر بعضی افراد برسه اینستاگرام باشه. باید بگم بله، در برخی از موارد یا بهتر بگم در بسیاری از موارد اینستا یا خیلی از شبکه‌های اجتماعی و رسانه‌های دیجیتال هم با استفاده از تصویر روایت می‌کنه یا حتی روایت موردنظر کاربر زیر تصویر مکتوب می‌شه (البته اینجا فقط دارم دربارۀ روایت تصویری صحبت می‌کنم، نه انواع دیگۀ روایت که رسانه‌های مختلفی داره). حقیقت امر اینه که با توجه به وجود تعاریف مختلف از روایت و رسانه‌های موجود، مصادیق زیادی بشه برای این نقل‌قول‌ها آورد (همین حالا فکر می‌کنم کارتون‌های متمم می‌تونه یکی از این‌ها باشه)؛ اما من ترجیح دادم از این چند تا پست شیل یاد کنم. انگار نویسندۀ این سه تا لینک دقیقاً با فکر به چنین مفاهیمی یا برای پاسخ دادن به این نیاز ذهنی این چند تا پست رو نوشته.


1. سواد روایت: 32.

2. همان: 35.

3.همان: 37.

  • حوراء
  • يكشنبه ۱۴ بهمن ۹۷

0.130

تا همین چند وقت پیش نمی‌دونستم اگه تو پروسۀ هضم غذا حالت تهوع بهت دست بده چه حال بدی می‌شه. یعنی وقت‌نشناسی از این بیشتر؟

حالا قسم و آیه بیار که داشتم هضمش می‌کردم، والا من با این غذا مشکل چندانی ندارم، سیستم گوارشم هم نسبتاً خوب کار می‌کنه، اگه باورشون شد؟ هی می‌خوان آب‌جوش نبات ببندن بهت که زودتر خوب بشی؛ اما تو فقط می‌خوای زمان برگشتن دل و روده‌ات به سرجاش با سکوت طی بشه.

تازه بدترش اینه که آشپز غذا خودت باشی و کسی هم غیر تو از اون غذا نخورده باشه.

این چند روز سیستم هاضمۀ مغزم بسیار وقت‌نشناسانه عمل کرد؛ بسیار به معنای واقعی کلمه. الان هم دل‌پیچه‌ام کمتره، هم حالت تهوعم. دارم سعی می‌کنم قدرت تحلیلم رو بنشونم سر جاش تا ببینم چی می‌شه.

  • حوراء
  • شنبه ۱۳ بهمن ۹۷

0.345

حالم خوب بود؛ چند روزی می‌شد که حالم واقعاً خوب بود. بعد از حال‌خرابی هفته‌های گذشته این هفته رو خوب شروع کردم. ساعت بیداری‌ام از 12:30 یا 1 رسیده به 9:30. قدرت ریسکم توی معامله‌های بورس بالا رفته و بعد از مدت‌ها توی همۀ معامله‌هام سود کردم. درس خوندن رو شروع کردم و ویرایش هم هنوز سر جاشه. می‌دونم که این تمرکز نداشتن روی یه موضوع واحد سخته؛ ولی این‌ حالم رو بد نکرده. تا عصر خوب بودم. حتی توی آرایشگاه هم که س رو اتفاقی دیدم خوش‌خوشک سربه‌سرش می‌ذاشتم. حتی توی کافه هم که با دوستام نشسته بودم خوب بودم. تا کی؟ نمی‌دونم. شاید از اونجا شروع شد که کتاب ش رو به بچه‌ها نشون دادم و پز دادم که برای من آورده، نه برای شما. بعدش ف کتاب رو گرفت و با شوخی و خنده یه صفحه‌اش رو خوند. خوندن که نه، قشنگ یه کمدی اجرا کرد. همه می‌خندیدیم، خود ش بیشتر از همه. پس چرا ته دلم یه جوری شد؟ انگار که من، نه، خود من نه، انگار بعضی از نوشته‌ها یا تفکرات من مسخره می‌شد. من قلم ش رو دوست دارم؛ ولی انگار فقط بحث علاقه نبود. اینکه دوستات حرفت رو نخونده مسخره کنن... نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم. شاید من رو یاد این موضوع انداخت که از یه جایی به بعد چقدر نتونستم مخاطب‌شون بشم و اون‌ها هم همین‌طور بودن و اغلب زمان با هم بودن‌مون رو صرف خنده و مسخره‌بازی می‌کردیم.

اینکه یه سری حرف‌های نسبتاً شخصی هم بین من و ف ردوبدل شد، و فهمیدم تجربه‌/های بد مشترک داشتیم، اینکه م می‌گفت جوونی کنید و من به این فکر می‌کردم که حورای منطقی جوونی کردن بلد نیست. اینکه ذهنم رو کامل باز گذاشتم تا کسایی که خیلی وقته از من و زندگی‌ام بی‌خبر بودن، بیان و بهم بگن چه بکن یا چه نکن. شاید همۀ این‌ها باعث شد وقتی که از ماشین ف پیاده می‌شدم حالم اصلاً مثل چند ساعت قبل نباشه.

نمی‌دونم، شاید هم این نباشه. به‌هرحال الان برگشتم به اتاق خودم. کنار کتاب‌ها، میز، اهداف و تو دنیای خودم. اما یه چیزی ته مغزم وول می‌خوره که نکنه...

بعداًنوشت: این مگه تغییر نیست؟ یا حتی رشد؟

  • حوراء
  • چهارشنبه ۱۰ بهمن ۹۷

حالا بگذریم که یه‌مدت تو جواب بعضی حرف‌ها می‌گفتم: وِجَع

یعنی واقعاً این شدنیه که ادبیات یه نفر توی همه‌جا یه‌شکل باشه؟ هم محیط کار، هم خانواده، هم دوستان و... ؟ والا من نمی‌تونم، اصلاً نمی‌تونم‌ها. تمرین هم کردم؛ ولی نشد.

مثلاً وقتی تیم راث رو می‌بینم که انقدر خوبه که فقط می‌تونه لعنتی باشه، چطور بگم خواستنیه؟ نه، تیم راث در نظر من فقط می‌تونه لعنتی باشه، نه هیچ چیز دیگه‌ای. اون رابین ویلیامز فقید بود که خواستنی بود. یا وقتی بازار دارو رو می‌بینم که انقدر نکبته که فقط می‌تونه لعنتی باشه، از کلمۀ نابه‌سامان استفاده کنم؟ نه واقعاً خدا رو خوش می‌آد؟

چطور وقتی یکی به‌ بهترین شکل ممکن من رو ضایع می‌کنه، قهقهه نزنم و نگم تو روحت چون دکتر فلانی و استاد بهمانی ممکنه بشنون؟ واقعاً توی این شرایط لبخند زدن و گفتن کلمۀ احسنت و طیب الله أنفاسکم کاربرد داره؟ 

کوکتل پنیری خوشمزه یا لذیذ نیست. از نظر خانم رضایی این مادۀ غذایی صرفاً لامصبه و لاغیر. حالا اگه فلانی چند وقت پیش یه بحث تخصصی دربارۀ ترجمه یا ادبیات با من داشته که عبارات تخصصی و بعضاً قلمبه‌سلمبه لازمه‌اش بوده، نباید توقع داشته باشه که من از کلمۀ دیگه‌ای استفاده کنم. والا این بی‌انصافیه، خیانت به کلماته اصلاً. ولی آخه خب نمی‌شه از سر غذا که بلند می‌شی به مادرت بگی دستت درد نکنه مامان، خیلی لامصب بود!

حالا این‌ها به کنار. اینکه من از فوتبال بدم می‌آد و دیروز اصلاً بازی رو ندیدم و قبلش هم توی نظرسنجی یه کانال برد ژاپن رو پیش‌بینی کردم هم به کنار. خب وقتی می‌بینی پیش‌بینی‌ات درست از آب در اومده و البته از این موضوع خوشحال هم نیستی، چقدر باید کف نفس داشته باشی و این تیکۀ جدیدی رو که یاد گرفتی جایی منتشر نکنی که: شت ننه... شت.

شایان ذکره این هم برام ناراحت‌کننده است که اطرافیانم ضرر می‌کنن. تقصیر خودشونه، این پیش‌زمینۀ ذهنی‌شون دربارۀ من اوقات خوشی رو ازشون می‌گیره و نمی‌ذاره همراه من معنای واقعی واژگان رو درست بفهمن؛ وگرنه توی خیابون تنهایی خندیدن که از اختراع هندزفری به این ور حل شد. 

پی‌نوشت: خدا شاهده چندتا موضوع خوب برای نوشتن دارم که تقریباً متن دو تاشون رو هم چند بار توی ذهنم مرتب کردم؛ ولی چه می‌شه کرد؟ یهو این حرف‌ها ـ که اصلاً هم دغدغۀ این روزهام نیستن ـ از دهنم در رفتن.

 

 

  • حوراء
  • سه شنبه ۹ بهمن ۹۷

خواهشمندم

یه وقت‌هایی که حالم سر جاش نیست به هانی می‌گم یه چیز خوب بگو، هرچی باشه. 

می‌شه این بار شما یه چیز خوب ـ هرچی باشه ـ بهم بگید؟ لطفاً

  • حوراء
  • جمعه ۵ بهمن ۹۷

0.282

سه‌شنبه برگشتنی دیدم تاکسی انداخت توی خیابون آزادی و از ایستگاه حبیب‌الله گذشت. تا ایستگاه استاد معین وقت داشتم که تصمیم بگیرم مستقیم برگردم خونه یا برم انقلاب. راستش این روزها تا زمانی که خونه هستم دلم نمی‌خواد برم بیرون و وقتی که بیرون‌ام، دلم نمی‌خواد برگردم خونه. 

روز خوبی بود. روز خوبی بود چون یه اتفاق ناراحت‌کننده رو با دُز کمی از ناراحتی از سر گذروندم و واقعاً از اینکه آفتاب مستقیم به چشمم می‌خورد احساس خوبی داشتم. 

خب تصمیم‌گیری خیلی سخت نبود. رفتم انقلاب. فقط یه کتاب می‌خواستم که فروشگاه هم فقط یه دونه ازش داشت. باقی‌اش فقط تازه کردن دیدار با بساط دست‌فروش‌ها و ویترین‌ها بودش. از اینکه فروشگاه نشر روزبهان ویترین سمت چپش رو به آثار ادبیات عربی اختصاص داده بود، حس خیلی خوبی بهم دست داد. در واقع به جای اینکه به خودم تشر بزنم که هنوز ترجمه رو جدی نگرفتم و هیچ اثری روانۀ بازار نشر نکردم، خوشحال بودم که آثار ادبی جهان عرب داره جای خودش رو بین مخاطب‌های ایرانی باز می‌کنه.

یادم نمی‌آد آخرین بار کی این مسیر رو رفته بودم؛ اما این رو یادم بود که یه چیزهایی فرق داشت. منظورم همین فرق‌های کوچیکیه که به مرور زمان ممکنه بزرگ‌تر یا عمیق‌تر بشه. 

اصلاً چی شد که اومدم این‌ها رو بنویسم؟ اون رمانی که خریدم رو برداشتم تا یه نگاهی بهش بندازم. قبلاً خونده بودمش؛ ولی حالا که خواستم دوباره شروعش کنم، دیدم سخته برام. همین‌طوری بازش کردم و اول فصل 19 اومد. دو سه صفحه خوندم که دیدم واقعاً نمی‌تونم ادامه بدم. نمی‌دونم قسی‌القلب شدم که نمی‌خوام از رنج دیگران خبر داشته باشم، یا رقیق‌القلب که نمی‌تونم ناراحتی‌شون رو تحمل کنم. به هر حال کتاب رو بستم و برگردوندمش به جای خالی‌اش. 

  • حوراء
  • پنجشنبه ۴ بهمن ۹۷

0.678

در حالی که وسوسۀ تخته کردن درِ همه‌چیز دارد مغزم را می‌جود به آن بی‌اعتنایی می‌کنم؛ شاید دلیلش این باشد که دیشب برای اولین بار از اینکه یک دروازه‌بان شوت پنالتی تیم مقابل را دفع کرد فریاد شادی کشیدم؛ البته شکیبایی‌ام برای فوتبال دیدن چند ثانیۀ بعد ته کشید و رفتم سراغ دیدن دو اپیزود آخر فصل دوم فرندز که به‌واقع شکیبایی چندانی نمی‌طلبید. و بعد از هضم این حقیقت که خنده و شادی و شادمانی سه مقولۀ کاملاً جداگانه هستند، شب را به پایان رساندم. امروز که دارم در برابر وسوسۀ تخته کردن درِ همه‌چیز و نوشیدن جام شوکران همان چاره را به کار می‌گیرم، دو دلیل دارد؛ اول اینکه اصلاً به شوکران دسترسی ندارم، و دوم آنکه تخته کردن در همه‌چیز با شوکران را نوعی درآوردن ادای سقراط می‌دانم و من را چه به سقراط؟ من بیشتر به صغری شبیه‌ام؛ آن هم صغرایی که چند ماه است برای اتخاذ یک تصمیم کبری خودش و همه را کچل کرده است و حالا هم به دستان زندگی خیره شده بلکه آسی، چیزی برایش رو کند؛ و زندگی هم خیلی صریح جفت دست‌هایش را از هم باز می‌کند که: «آخه خدا خیرت بده من اصلاً برگی دستم نمونده که حالا طلب آس هم می‌کنی ازم!» و باتخسی امیدوارانه‌ای پایم را به زمین می‌کوبم که شاید لااقل یکی از ژوکرهای پدر هانس در راز فال ورق دستش باشد که بند انگشتی به هانسِ عقاید یک دلقک شبیه باشد. خیره شده‌ام بهش که: «می‌دونم چند سالیه که به‌خاطر زندگی‌های نکرده توی یازده ماهِ دیگه، بهمن‌ماه‌ رو به کامم زهر می‌کنی؛ ولی لامصب امسال همون سالیه که قرارمون بود، از 87 این قرار رو داشتیم، نشون به اون نشون که خودت هم خوب می‌دونی». و سکوت دوجانبه.

می‌دانم که شکیبایی‌ام فردا به دو شکل دیگر نمایان می‌شود؛ اصلی‌اش بماند و دیگری از این قرار است که فردا تولد کسی است که عمراً یادش باشد تولدش یادم هست؛ به‌هرحال که تبریکی در کار نخواهد بود؛ چون نه خبری از هم داریم، نه شماره‌اش را دارم؛ البته که دوستان مشترک بسیاراند، حتی نمی‌داند که شماره‌اش را پاک کرده‌ام و کارت ویزیتش حتماً تا کنون به چرخۀ طبیعت برگشته. و خب این‌ را هم نمی‌داند که از همان اول که کارتش را داد تلاش کردم شمارۀ رندش را حفظ نشوم که ناکام ماندم. اصلاً این حافظۀ خوب هم بد دردی‌ست؛ وگرنه چرا باید این همه تاریخ و شماره و چه و چه را بدانم؟ مثلاً چرا هر سال 23 اسفند باید یادم بیفتد که امروز تولد دوست‌پسر یکی از دوستان دوران دبیرستانم است؟ تازه آن هم زمانی که همان دوستم را سالی یک بار هم به‌زور می‌بینم؟ از همۀ این صغری‌کبری‌ها که بگذریم دلیل اصلی تبریک نگفتنم این است که آقاجان، من با آن بندۀ خدا هیچ صنمی ندارم. در واقع این روزها با هیچ‌کسی هیچ صنمی ندارم. بوده‌اند افرادی که خواستند با من صنم داشته باشند و نخواستم، یا آن‌هایی که خواستم با هم صنمی به هم بزنیم و نخواستند، یا حتی آن‌هایی که انقدر صنم داشتیم که یاسمن‌مان گم بود (البته برخی بر این عقیده‌اند که انقدر سمن داشتیم که یاسمن‌مان در آن گم بوده)، یا حتی دگرانی که نشد دل، دل، دل و دل و دل و دل، دل یک دل یک یک دله کنیم. می‌دانم که احتمالاً این مصرع را اشتباه نوشتم؛ ولی حقیقتاً بیش از این در توانم نبود، حتی برای درست نوشتنش به بیپ‌تونز سر زدم که با دیدن پوستر پیش‌فروش آلبوم جدید احسان خواجه‌امیری، شهر دیوونه، همه‌چیز فراموشم شد و تازه بعد از پایان فرایند پیش‌خرید و بستن صفحه و برگشتن به اینجا یاد موضوع اصلی ـ که تقریباً تمام شده بود ـ افتادم و باز برگشتم و تِرَک مربوطه را چند مرتبه‌ای گوش دادم و بعد از به نتیجه نرسیدن به همین چند کلمه اکتفا کردم. داشتم می‌گفتم، اینکه صنمی ندارم به کنار، اصلاً ازش خبری هم ندارم؛ نمی‌دانم هنوز ایران است یا بالاخره فاند و اپلای‌اش جور شده و رفته به ینگۀ دنیا. امان از این ینگۀ دنیا... یک روز باید مفصل ازش بنویسم؛ اما امروز آن روز نیست.

پی‌نوشت: رسمی نوشتن متن روزمره هم بد نیست‌ها؛ ولی عادت نشه بهتره. مگه همین محاوره چه عیبی داره؟ والا!

  • حوراء
  • دوشنبه ۱ بهمن ۹۷

أه عانقیني

عشق ندیده و نشناخته که می‌گن همین حس من به لبنانه.

لِبیروت؛ عبیر نعمة

 


دریافت

 

 

 

  • حوراء
  • دوشنبه ۱ بهمن ۹۷

0.263

1. دیدی یه وقت‌هایی انقدر درگیر یه اتفاق هستی که باقی زندگی می‌ره تو حاشیه؟ مثلاً کارهایی که باید برای شرکت یا برگزاری یه جشن انجام بدی انقدر جنبه‌های مختلف زندگی‌ات رو تحت‌الشعاع قرار داده که از روزمرگی درمی‌آی و ممکنه کنارش چند تا کار مهم هم درست انجام نشه یا فراموش بشه. دارم دربارۀ اون حس خلائی حرف می‌زنم که بعد از تموم شدن یه جشن یا مراسم تجربه می‌کنم؛ شاید همه‌چی خیلی هم خوب یا حتی دل‌پذیر پیش رفته باشه‌ها؛ اما بعدش یه خب این هم گذشت هستش. بعضی برنامه‌ها، اهداف و رابطه‌ها هم همین‌طوری هستن؛ یعنی انقدر تو رو درگیر یا سرگم می‌کنن که وقتی تموم می‌شن می‌گی خب این هم گذشت؛ ولی شاید یه خب که چی هم تهش باشه؛ این برای من یعنی چیزی رو پشت سر گذاشتم که توی آینده‌ام نقش مفید یا چندان مفیدی نداره.

2. برای من که هر چند وقت یه بار نوشته‌هام رو نخونده دور می‌اندازم، شخصی‌نویسی توی فضای وب خیلی خوشایند نیست. حالا فکر کن وقتی بدونم این نوشته‌ها صرفاً برون‌ریزی ذهنی و نوعی رفع نیازه، مطلب مفیدی توشون نیست و خواننده‌هایی غیر از خودم داره، اون حس ناخوشایند برام چند برابر می‌شه؛ اما از اون طرف با خودم می‌گم n سال دیگه که بیام این‌ها رو بخونم و ازشون شاکی بشم، حتماً حال خوبی رو تجربه می‌کنم.

3. این هفته انقدری بود که بتونم ازش یه رمان در بیارم؛ یه رمان که توش تا جایی که می‌تونم خودم رو از جنبه‌های مختلف بررسی کنم. اگه روزی چنین نوشته‌ای از من خوندید شک نکنید که تحت تأثیر درک یک پایان نوشته شده. 

  • حوراء
  • پنجشنبه ۲۷ دی ۹۷

0.271

1. اولین بار که رفتم کتابخونه ملی بهار 95 برای پایان‌نامه‌ام بودش. همین که پشت میز نشستم گفتم اینجا یکی از اون جاهاییه که نمی‌ذاره من به پایانِ خودم برسم. الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم جهل می‌تونه یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های انسان باشه، که اگه نبود علم هم بی‌معنی می‌شد. و چه روزهای سختی که من به یه شاخۀ جهلم پناه بردم تا درد یه شاخۀ دیگه رو فراموش کنم.

2. حدوداً دو ماه پیش کتاب سواد روایت نوشتۀ اچ. پورتر ابوت رو خریدم؛ این کتاب رو نشر اطراف چاپ کرده، و راستش رو بخواید به‌نظرم یکی از اون نشرهای کاردرسته؛ امیدوارم بتونم یه بار دربارۀ نفسیه مرشدزاده بنویسم.

به‌خاطر رمان‌های نخونده‌ای که روی هم تلنبار شده بود، نمی‌رفتم سراغ این کتاب؛ ولی امشب دیگه گفتم گور بابای همه‌شون، مخصوصاً اون نصفه‌نیمه‌ها. راستش یه مدته رمان خوب نخوندم و میلم نسبت به آثار داستانی مثل قبل نیست. البته خوندن کتاب‌های غیرداستانی هم برام خیلی راحت نیست و دارم روش‌های مختلف رو برای خودم امتحان می‌کنم. 

3. یه زمانی با خودم می‌گفتم چیپ‌تر از اینکه یه خواننده یا خریدار بخواد با کتاب ژست بگیره چیه؟ بعد که نوک شست پام به ساحل دریای چاپ و نشر خورد و برگشتم فهمیدم بی‌اخلاقی‌های شبه‌مؤلف/مترجم‌ها یا بازاری‌های صنعت نشر احتمالاً چندصد درجه چیپ‌تره. ولی چندی نگذشت که دیدم ژست‌های کتاب‌خون/کتاب‌باز/کتاب‌دوستی خودم هم دست کمی از بقیه نداره؛ به قول معروف آنچه خوبان همه دارند بنده یک‌جا دارم. دروغ چرا، دلم برای روزهایی که می‌رفتم کتاب‌خونۀ محل و چشمم بین قفسه‌های داستان‌های اروپایی و آمریکایی بالا و پایین می‌رفت تنگ شده. روزهایی که بیشتر برای دل خودم کتاب می‌خوندم. روزهایی که امروزم رو مدیون‌شون هستم. 

  • حوراء
  • چهارشنبه ۲۶ دی ۹۷

ارتباط هدرمند

همین‌که این نوشتۀ محمد مهدی رو خوندم رفتم فایل صوتی‌اش رو دانلود کردم؛ اما به‌خاطر مشغله و نیز تنبلی، دیروز تونستم گوش کنم. فایل صوتی‌اش رو، هم می‌تونید از کانال تلگرام خودش دانلود کنید، هم از کانال بی‌بی‌سی فارسی. موضوع بسیار مهم، جالب و چالش‌برانگیزیه که مشابهش رو پیش‌تر از مصطفی ملکیان شنیده بودم؛ البته خیلی مختصرتر. به امید خدا بعداً مفصل دربارۀ این موضوع نظرم رو می‌نویسم؛ چون حقیقتاً طی چند سال گذشته نگرشم دربارۀ این موضوع خیلی تغییر کرده و مطمئن‌ام که نوشتن ازش برای آیندۀ خودم مفیده. این نوشته دربارۀ ازدواج به سبک غالب و رایج جامعۀ ایرانیه؛ اما به‌نظرم می‌شه توی سبک‌های دیگه هم چنین نگرشی داشت.

اما اما اما چیزی که حین و بعد از شنیدن این فایل خیلی ذهن من رو به خودش مشغول کرد این بود که چرا کمتر دربارۀ این موضوع می‌خونیم و می‌شنویم که از پتانسیل بالای اونچه به اسم عشق شناخته می‌شه و به ازدواج ختم می‌شه، در جهت رشد دو نفر استفاده بشه؟ حالا رشد تو هر زمینه‌ای. این سؤال واقعاً برام مطرحه چون غالباً چنین نگرشی رو توی اطرافیانم نمی‌بینم؛ یعنی جوان‌هایی رو می‌بینم که خودشون رو به آب و آتیش می‌زنن تا به هم برسن، کلی احساس و هیجان شدید رو تحمل می‌کنن، ولی وقتی وارد زندگی می‌شن هیچی به هیچی. نه برنامه‌ای، نه هدفی، نه همکاری‌ای... اصلاً من می‌مونم؛ این نوع زندگی بیشتر نوعی خودآزاری به‌نظر می‌رسه، انگار دستی‌دستی بخوای به پایانِ خودت برسی. حالا فکر کن این زندگی بخواد به فرزندآوری و پرورش یک یا چند نفر از نسل بعدی ختم بشه.

از اون طرف بیاید داستان‌هایی رو که برای جامعۀ ما روایت می‌شه ببینیم، حالا چه به‌صورت رمان چه فیلم؛ چند تا داستان خوب می‌شناسیم که زندگی مشترک رو با این دید روایت کنه؟ نهایتاً یه نوشته می‌آد روی صفحه با این مضمون که n سال گذشت و بعدش می‌بینیم دخترخانم قصه که دیپلم داشته، الان شده استاد دانشگاه و آقاپسر هم که یه کارمند ساده بوده، شده مدیرکل؛ این یعنی رشد! 

اینکه تفکر غالب یا بی‌فکری رایج جامعه یه چیزی رو بهمون القا کنه یه حرفه، اینکه ما از روی سهل‌انگاری یا تنبلی مسیر اصلی رو نادیده بگیریم یه حرف دیگه است. 

شاید این حرفی که زدم خیلی کلی و شعاری به نظر برسه، مخصوصاً با دغدغه‌های جورواجوی که این روزها بیشتر از همیشه به چشم می‌آد؛ ولی این زندگی‌مونه، داریم عمر و امیدمون رو پاش می‌ذاریم.

 

  • حوراء
  • دوشنبه ۲۴ دی ۹۷

0.261

پیش‌نویس: همیشه از اینکه شناخت و علم کمی نسبت به یه موضوع داشته باشم احساس ضعف و ترس می‌کنم؛ مثلاً بعضی از نقاط ضعفم توی ترجمه باعث شد برم سراغ ویرایش؛ می‌دونم که توی شناخت شخصیت آدم‌ها، طرز تفکر و قصدشون از بعضی تصمیمات خیلی ضعیف هستم و به‌خاطرش برای بعضی افراد زمان زیادی رو صرف می‌کنم؛ حتی دو تا مشکل جسمی هم دارم که به‌خاطر همین ترسم رفتم ته‌وتوی قضیه‌اش رو درآوردم. حقیقتاً یکی از نقاط ضعفم اینه که شناختم از خودم هم خیلی کمه. این به کنار.

حالا قضیۀ شناخت رو از بیرون ببینیم؛ اینکه شناخت کم دیگران از من هم باعث احساس ناخوشایندی می‌شه برام؛ از طرف دیگه خودم هم سخت با دیگران صمیمی می‌شم و فقط خودم می‌دونم که این موضوع چه نتایج منفی و مثبتی برام داشته؛ البته این اصلاً به این معنی نیست که فکر کنم شخصیت خیلی پیچیده‌ای دارم و این حرف‌ها، نه اصلاً، حتی برعکس. باز این هم به کنار.

این موضوع باعث شده که این مدت خیلی ساده‌تر از قبل حرفام رو بخورم، راحت‌تر فیلم بازی کنم، خلوت داشتن رو بیشتر حس کنم، بیشتر درگیر خودم بشم، دیدم توی یه مسائلی سطحی‌تر و توی یه مسائل دیگه عمیق‌تر بشه، خودخواه‌تر بشم و در نتیجه بیشتر از خودم بترسم. 

حرف اصلی: وقتی اکانت اینستام رو پاک کردم قرار بود اینجا رونق بیشتری بگیره؛ اما به‌خاطر چند خطی که بالا نوشتم فعلاً خبری از این چیزها نیست و متأسفانه نمی‌دونم کی شرایط تغییر می‌کنه و با اینکه اغلب نوشته‌هام حرفی برای گفتن ندارن، من هم نمی‌تونم همین پراکنده‌نویسی بی‌حاصل رو از خودم بگیرم. همین.

  • حوراء
  • چهارشنبه ۱۹ دی ۹۷

أنا ما بدي ياك بس ما بدي تنساني

یه مدت بود که یه آهنگ ریمیکس از الیسا تو پلی‌لیستم بود، خیلی بهش توجه نمی‌کردم. نشستم یه‌ذره دقیق‌تر گوش دادم، دیدم یه بخش‌هایی رو متوجه می‌شم، ازش خوشم اومد. رفتم اصلی‌اش رو دانلود کردم، بیشتر به دلم نشست. متنش رو سرچ کردم، بازم بیشتر به دلم نشست. الان از این آهنگ‌هایی شده که یه‌سره رو دور تکراره. 

بعضی از آدم‌های خوب زندگی‌مون رو همین‌طوری پیدا می‌کنیم؛ حتی اگه ارتباط‌مون خیلی کوتاه و مقطعی باشه. 

تیتر یه بخش از همین آهنگه که دوستش دارم؛ ترجمه‌اش: من تو رو نمی‌خوام، فقط نمی‌خوام که فراموشم کنی.

 

پی‌نوشت: این نوشته فاقد لینک دانلود است.

  • حوراء
  • شنبه ۱۵ دی ۹۷

حتی همین ویندوز

پنجره‌ها همیشه دو مفهوم متضاد رو برام تداعی می‌کنن؛ پرواز و سقوط. عبارت‌هایی مثل پنجره‌ای رو به فردا و پنجره‌ای رو به آینده هم دقیقاً همین حالت رو برام دارن.

بگم که این فقط دربارۀ پنجره‌های بدون حفاظ و البته باز مصداق پیدا می‌کنه.

  • حوراء
  • پنجشنبه ۱۳ دی ۹۷

0.154

کلاً با لباس‌های آستین‌بلند ارتباط برقرار نمی‌کنم. یه لباس بافت ریز داشتم که از پارسال درز آستینش شکافته شده بود و دوختنش رو هی پشت گوش می‌انداختم. وقتی لباس رو می‌پوشیدم، مثل همۀ لباس‌های این مدلی، آستینش رو بالا می‌زدم. اصلاً معلوم نبود، نه برای خودم، نه برای دیگران. امروز بالاخره آستینش رو دوختم و دوباره که پوشیدم باز آستینش رو بالا تا کردم.

یه درزهایی هست که ممکنه شکافته شدنش خیلی به چشم نیاد، ولی می‌دونی که آروم‌آروم داره باز می‌شه. بالاخره که باید واسه دوختنش دست به کار شد، دلیل اینکه چرا هی لفتش می‌دیم رو نمی‌دونم. یه وقتی کلاً باید قید یه چیز خراب رو زد، یه وقتی هم باید تعمیرش کرد. گاهی انقدر این دومی رو به تأخیر می‌اندازیم که کار حسابی بیخ پیدا می‌کنه، حتی اگه روی کار، همه چیز خیلی خوب و تروتمیز به نظر بیاد.

وقتی خودم رو تو آینه دیدم به نظرم مرتب‌تر از قبل بودم.

  • حوراء
  • دوشنبه ۳ دی ۹۷