0.249

1. خیلی وقته برای مشاوره پیش دکتر ی نرفتم، درواقع نمی‌تونم برم؛ چون قرار شد کاری رو انجام بدم و تا انجام ندادم وقت جدید نگیرم. منم هرطور فکر می‌کنم می‌بینم که با شرایط موجود این کار شدنی نیست؛ هرچند که با اصل قضیه کاملاً موافق بودم و هستم.

2. اول فکر کردم هیچ‌کدوم‌مون به تو خونه موندن من عادت نداریم، بعد متوجه شدم این منم که با این وضعیت هماهنگ نشدم. هانی از همون روزای اول چند مرتبه در روز این جملات رو تکرار می‌کنه: پاشو برو کار پیدا کن، عصرها برو کتابخونه، چرا انقدر خونه می‌مونی، این خودشیرین‌بازی‌ها رو تموم کن! جملۀ آخر بسیار تکان‌دهنده است؛ البته بعد از برخی اصطکاک‌های پیش‌اومده بیشتر احساس رضایت می‌کنه.

3. وقتی ناراحتی عزیزانم رو می‌بینم دیگه مدیریت افکارم خیلی راحت نیست، حالا اگر خودم باعثش شده باشم که دیگه بدتر. دربارۀ خط آخر مورد قبل این خیلی سخت‌تره.

4. یه سفارش ویرایش ترجمه دستمه که متن اصلی‌اش به زبان انگلیسیه. هرچی بیشتر جلو می‌رم بیشتر به این نتیجه می‌رسم یکی از بزرگ‌ترین خیانت‌های ترجمه تعهد بیش از اندازه به متن اصلیه. 

5. این شب‌ها هوا ابری‌تر از اونه که بیام خبر بارش شهابی بدم.

6. این جمله از کیه که ما برنامه‌ریزی کردن رو بیشتر از اجرا کردن برنامه دوست داریم؟ به‌نظرم خیلی درسته.

7. اینکه شخصیت‌شناسی من ضعیفه یا به عبارتی خیلی آدم‌شناس نیستم به جایی کشیده شده که برخی ویژگی‌های شخصیتی افراد رو بعد از تموم شدن رابطه می‌شناسم؛ البته تغییر شرایط خیلی تأثیر داره تو این قضیه. 

 

  • حوراء
  • سه شنبه ۲۲ آبان ۹۷

0.472

همیشه گفتم کسی که توی عربی صرف فعل رو درست یاد بگیره برای یادگیری باقی‌اش مشکل چندانی نداره. دوران راهنمایی معلمی داشتیم که از یه جدول برای آموزش افعال استفاده می‌کرد و خیلی هم شیوۀ مؤثری بود به‌نظرم. یادمه خیلی تمرین می‌داد رو اون جدول و منم تقریباً همه‌اش رو انجام می‌دادم. کلاً عربی‌ام خوب بود، یعنی دو سال اول رو که 20 گرفته بودم و به‌نظرم یکی از ساده‌ترین درس‌ها بود که به‌هیچ‌وجه نمی‌شد با 20 گرفتن ازش ژست گرفت. شاد یکی از دلایلش این بود که قرآن درس ساده‌ای بود و تو مدرسه هم همیشه این دو تا رو به هم مرتبط می‌دونستن؛ یعنی اصلاً به چشم یه زبان جدید بهش نگاه نمی‌کردن، انگار که یه مهارت مذهبی باشه؛ حتی ذره‌ای به درس انگلیسی شباهت نداشت.

سال سوم راهنمایی امتحان‌ها نهایی بودن؛ 15 نمره برای برگه بود و پنج نمره هم کلاسی. اون سال قواعد عربی روی صرف فعل مضارع متمرکز بود؛ فکر کنم شش صیغۀ ماضی برای ترم اول بود، شش صیغۀ مخاطب و متکلم‌ها هم ترم دوم. برای دو نمره از اون پنج نمرۀ مزبور باید می‌رفتیم پای تخته و شش صیغه رو صرف می‌کردیم. هر کی رفت پای تخته یه جای کارش می‌لنگید. از خودم پرسیدم چرا هیچ‌کس از سه حرف اصلی جدیدی استفاده نمی‌کنه؟ شروع کردم برای خودم روی برگه یه فعل رو تمرین کردم که ریشۀ جدیدی داشته باشه. از شانس خوب یا بد معلم‌مون من رو آخرین نفر صدا کرد.

این معلم‌مون خیلی از من خوشش نمی‌اومد، احتمالاً علاوه بر ملاک‌های معیوب اخلاق و نمرۀ بالا ملاک دیگه‌ای برای دانش‌آموز خوب بودن داشته که من ازشون بی‌بهره بودم. حالا که فکر می‌کنم تقریباً تمام معلم‌های اون مدرسه این مدلی بودن، تو اون سه سال هیچ معلم محبوبی نداشتم و شاگر محبوب هیچ معلمی هم نبودم که خب به‌نطرم این مورد آخری یه ویژگی مثبت من بوده.

بگذریم، داشتم می‌گفتم، آخرین نفری بودم که رفتم پای تخته و شش تا صیغۀ مخاطب رو با همون ریشۀ جدید نوشتم و منتظر شدم دو نمرۀ کامل رو بگیرم. انقدری تمرین کرده بودم که تو دام صیغۀ 10 یا همون ین آخر مخاطب مؤنث نیفتم. علی ای حال معلم گفت که نمره‌ام رو کامل نگرفتم و از بچه‌ها خواست اشکال صرف فعلم رو پیدا کنن که خب هیچ‌کس چیزی پیدا نکرد. معلم هم اومد دست گذاشت رو همون صیغۀ 10. باز هیچ‌کس ایرادی پیدا نکرد. آخرش خودش اشکال اصلی رو گفت و همه‌مون رو راحت کرد، گفت بچه‌ها یعنی شما راضی هستید مینا (شاگر زرنگ کلاس‌مون بود) دو نمره‌اش رو کامل نگیره ولی حورا کامل بگیره؟ اون موقع بود که یه نفس راحت کشیدم، داشت کاری می‌کرد که به توانایی خودم تو این زمینه شک کنم. می‌دونی تقریباً به اون تبعیض عادت کرده بودم؛ ولی اینکه من رو از چشم خودم بندازن نه.

گفتم که خیلی از من خوشش نمی‌اومد؛ ولی اون سال هم عربی‌ام رو 20 شدم.

  • حوراء
  • دوشنبه ۲۱ آبان ۹۷

بی‌فاصله - ویرایش رایانه‌ای

پیش‌حرفی: توی این نوشته خیلی مختصر از فاصلۀ کامل و بی‌فاصله حرف زدم، الان می‌خوام یه کم بیشتر دربارۀ بی‌فاصله تو محیط word بگم.

توی واژه‌پرداز word دو نوع بی‌فاصله داریم: استاندارد و غیر استاندارد.

بی‌فاصلۀ استاندارد چیه؟ بی‌فاصله‌ایه که با روشن بودن show/hide هیچ کاراکتری بین دو جزء به‌هم‌چسبیده نبینیم و با قرار گرفتن یک یا چند جزء اول توی انتهای سطر، یک یا چند جزء باقی‌مونده ابتدای سطر بعدی قرار نگیرن. گاهی این نیم‌فاصله توی کی‌برد سیستم تعریف شده؛ اما غالباً باید خودمون تعریفش کنیم. برای این کار این مسیر رو می‌ریم:

insert> symbol> more symbols> special characters> no-width optional break

اگه جلوی no-width optional break کلید میانبری تعریف نشده بود یا خواستیم کلید میانبر تعریف‌شده رو تغییر بدیم از اون پایین سمت چپ shortcut keyboard رو انتخاب می‌کنیم. اگر خواستیم کلید میانبر قبلی رو پاک کنیم، روی کلیدهایی که توی باکس current keys تعریف شده کلیک می‌کنیم و remove رو از اون پایین می‌زنیم. برای تعریف کردن کلید جدید هم توی باکس press new shortcut key کلیک می‌کنیم و با گرفتن کلیدهای موردنظر، میانبر جدیدمون رو انتخاب می‌کنیم و درنهایت از اون پایین assign رو می‌زنیم.

خب این از این. حالا نیم‌فاصلۀ غیر استاندارد چیه؟ دقیقاً برعکس همون تعریفی که برای استاندارد داشتیم؛ یعنی مثل اون سؤال‌های امتحانی که می‌گفت فرق فلان چیز با بهمان چیز چیه و ما یکی رو تعریف می‌کردیم و یه اما می‌نوشتیم بعد دقیقاً برعکس اولی رو برای دومی می‌نوشتیم.  

توی word دو تا بی‌فاصلۀ غیر استاندارد داریم؛ یکی چکشیه به این شکل ¬ و دیگری مربع‌درمربع که ایجاد هرکدوم راه مخصوص خودش رو داره. بی‌فاصلۀ چکشی یا optional hyphen رو کلید میانبر ctrl+- می‌سازه؛ اما مربعی یا zero width non-joiner وقتی به وجود می‌آد که با زبان انگلیسی توی متن فارسی بی‌فاصلۀ استادارد بذاریم.

حالا شما فکر کنید یه متن دست‌تون اومده و اول کار show/hide رو فعال می‌کنید ببینید متن چه وضعی داره. اینجاست که می‌گید یا صاحب صبر! متن تو هر سط حداقل ده بیست تا فاصلۀ غیر استاندارد داره. واقعاً توقع بی‌جاییه که ویراستار بشینه دونه‌دونه اینا رو درست کنه.

برای اصلاح فاصلۀ چکشی از این راه استفاده می‌کنیم:

ctrl+h رو می‌گیریم، توی فیلد find what کلیک می‌کنیم و از اون گزینۀ more پایین صفحه special رو باز می‌کنیم و روی optional hyphen کلیک می‌کنیم. برای پیدا کردن جایگزینش و پر کردن فیلد replace width همین مسیر رو می‌ریم فقط به‌جای مورد آخر، zero width non-joiner رو انتخاب می‌کنیم و درنهایت replace all رو می‌زنیم. الان می‌بینید که همۀ چکشی‌ها به مربعی تبدیل شدن.

برای اصلاح مربعی‌ها همون مسیر قبلی رو می‌ریم. گزینۀ آخری که برای find what انتخاب می‌کنیم zero width non-joiner هستش و توی replace width هم RTL mark رو می‌ذاریم و همون ماجرای replace all و این حرفا.

به این نکته توجه داشته باشید این برای وقتیه که هر دو نوع بی‌فاصلۀ غیر استاندارد توی متن باشه، اگر فقط چکشی بود دیگه نیازی نیست کار خودمون رو اضافه کنیم و همه رو به مربعی تبدیل کنیم؛ همون بار اول توی فیلد replace width، RTL mark رو می‌ذاریم و روی replace all کلیک می‌کنیم.

یک اخطار بسیار جدی: قبل از استفاده از این فرمان حتماً یه کپی از فایل‌تون بگیرید؛ چون بارها برای من پیش اومده که بعد از اجرای این فرمان بعضی از کلمات به هم چسبیدن.

یک اخطار بسیار جدی دیگه: این فرمان رو ابتدای کار بدید تا اگه مشکل اخطار قبل پیش اومد، طی ویرایش کلمات رو از هم جدا کنید.

البته این رو هم بگم، متنی دست من بود که هرقدر برای اصلاح بی‌فاصلۀ مربعی فرمان می‌دادم و بعد از کار فایل رو می‌بستم، دفعۀ بعدی که بازش می‌کردم دوباره سرجاشون بودم. چند خط بالاتر عرض کردم توقع بی‌جاییه که ویرایستار دونه‌دونه اینا رو درست کنم، الان خدمت‌تون عرض می‌کنم در این مورد کاملاً باجا هستش؛ چون این هم بخشی از کارشه.

پی‌نوشت بسیار مهم: دفعۀ پیش فراموش کردم بگم که ویرایش رایانه‌ای رو سر کلاس استاد مرتضی فکوری یاد گرفتم؛ ولی متأسفانه هیچ نشانی اینترنتی ازشون ندارم که روی اسم‌شون لینک بذارم. این رو گفتم چون نوشتۀ قبلی‌ام دربارۀ ویرایش رایانه‌ای کامل کپی شده بود و هیچ اسمی از ایشون نیومده بود.

  • حوراء
  • جمعه ۱۸ آبان ۹۷

خسته نباشم، خسته نباشیم

ده دقیقه بیشتره که این صدای ضربات کوتاه و پی‌درپی می‌آد و من تازه الان فهمیدم که این صدای بارونه. دیر فهمیدم چون فکرم درگیره؛ درگیر خودم، درگیر یه سری انرژ منفی، درگیر این مفاهیم: نمی‌شه، نمی‌ذارن، نمی‌خوام، نمی‌خوان، نتونستن، نتونستیم، کم تونستم، نرسیدم... نرسیدم.

این جملۀ تکراری دویدن و نرسیدن، همون قدر که تکراریه دردآور هم هست. حالا من دارم به روی خودم نمی‌آرم، مدتیه بی‌خیالم، حتی الکی‌خوشم گاهی؛ اما اینا باعث نمی‌شه منکر وضعیت موجودم بشم. حالا باز می‌خوام دویدن رو شروع کنم. با افراد کمی درباره‌اش صحبت کردم ولی انگار همون تعداد کم هم با سوگیری حرف می‌زنن؛ دستۀ اول: اصلاً اینجا دویدن فایده‌ای نداره، لعنت به اونایی که این حال و روز رو برامون ساختن. دستۀ دوم: اصلاً اونجا دویدن فایده‌ای نداره، لعنت به اونایی که این فکر رو می‌اندازن تو سر مردم. و هیچ‌کس نمی‌گه اصلاً چرا می‌خوای بدویی؟ می‌خوای به کجا برسی؟ می‌خوا چه مدلی بدویی؟ اصلاً تو چرا انقدر همیشه داری به این در و اون در می‌زنی؟ چرا آروم و قرار نداری؟ چرا نمی‌بینی که این کم رسیدن یا نرسیدنه داره یه سبک زندگی می‌شه؟

و من می‌تونم با هر کدوم از این سؤال‌ها هزار بار بخندم و هزار بار اشک بریزم.

پی‌نوشت: نمی‌دونم این اتفاقیه یا از سر بی‌تفاوتیه یا کاملاً هوشمندانه است که خواننده‌های اینجا وقتی می‌بینن ارسال نظر بسته است، نظر خصوصی نمی‌فرستن؛ خودم فکر می‌کنم دلیلش همون مورد آخره. به هر حال متشکرم.

  • حوراء
  • پنجشنبه ۱۷ آبان ۹۷

بدون عنوان

بالاخره به این بینش می‌رسیم که طول عمر دعای خیر نیست.

  • حوراء
  • پنجشنبه ۱۷ آبان ۹۷

0.184

توی جمعی بودم و چند نفر داشتن دربارۀ مزه داشتن خواب صبح توی روزای سرد حرف می‌زدن و اینکه تو این روزا دل‌شون می‌خواد توی رختخواب بمونن و سر کار نرن. گفتم ولی من فکر می‌کنم مزۀ اون خواب به بیدار شدن و طولانی نبودنشه، خب این روزای خودم رو دارم می‌بینم دیگه؛ ولی هیچ‌کدوم‌شون با نظرم موافق نبودن. برای حرفم مصداق‌های بیشتری داشتم ولی اونجا جای گفتنش نبود.

خوندن یه شعر، صحبت کوتاه با یه دوست که بینش هم سکوت معنی‌دار زیاده، خوردن یه تکه شیرینی، گوش دادن به یه آهنگ توی رادیو، دیدن یه شهاب تو آسمون، در آغوش گرفتن یه عزیز، بو کردن گل مورد علاقه و... اینا بعضی از لذت‌هایی هستن که به‌نظرم به‌خاطر ادامه‌دار نبودن مزه می‌دن. شاید دلت بخواد بعضی‌هاش تا آخرین لحظۀ زندگی‌ات ادامه داشته باشه؛ ولی باید پذیرفت که این نه شدنیه نه دل‌پذیر.

شاید به‌خاطر همین مدیریت لذته که از سال ۸۸ تا الآن فقط سه بار فیلم 1900 رو دیدم، امسال اصلاً این آهنگ رو گوش ندادم، گذاشتم جایگاه یه افرادی مخصوص به خودشون باقی بمونه و یه حرف‌هایی رو هنوز به هیچ‌کس نگفتم.

 

  • حوراء
  • پنجشنبه ۱۷ آبان ۹۷

0.352

اینکه عینکم چطور شکست ماجرای جالبی داره که تعریفش می‌مونه برای بعداً؛ اما این متن دربارۀ تجربۀ دیروزمه. بیشتر از یه سال بود که نرفته بودم معاینۀ چشم، این خراب شدن عینک بهونه‌ای شد برم ببینم اوضاع و احوال چشمم چطوره. بعد از اینکه مثل همیشه پشت اون دستگاهه نشستم و اون خونهه واضح و تار شد و بعدش جهت همۀ Eها رو درست گفتم، دکتر گفت یه قطره می‌ریزم توی چشمات و بعدش دوباره معاینه می‌کنم که یه‌وقت عضلات چشمت انحراف نداشته باشه. منم تو دلم گفتم چه باحال، تا حالا تو چشمم قطره نریختم. هیچی دیگه منشی اومد بالاسرم که قطره رو بریزه گفت برای فردا کلاسی، کاری چیزی که نداری، آخه تا فردا نزدیک رو تار می‌بینی. تو یه لحظه مرور کردم که قرار بود ویرایش یه کتاب رو شروع کنم و تا حالا هم کلی تأخیر داشته، به یه مؤلف پیام دادم که دربارۀ کارش صحبت کنیم، قراره اینجا مطلب بنویسم و... . گفتم کار که دارم اما چه می‌شه کرد، بریزید دیگه؛ البته داشتم با خودم فکر می‌کردم خب مگه قراره چقدر تار ببینم؟ بالاخره یه‌ذره فاصله می‌گیرم از صفحه نمایش و درست می‌شه دیگه.

چند دقیقه گذشت و دیدم ای دل غافل، نزدیکم داره تار و تارتر می‌شه. فقط رسیدم به خواهرم پیام بدم و بگم قضیه چیه. حالت عجیبی بود؛ نمی‌تونستم توی گوشی هیچ نوشته‌ای رو بخونم، اما سرم رو که بالا می‌گرفتم همه‌چی عادی بود.

علی ای حال بدون هیچ مشکلی برگشتم خونه؛ ولی هیچ کاری نمی‌تونستم انجام بدم. موقعیت اعصاب‌خوردکنی بود؛ خطوط کف دستم محو بود، نمی‌فهمیدم لقمه‌ای که نزدیک دهنمه چه شکلیه، هیچ فعالیتی هم نمی‌تونستم انجام بدم، چه مفید چه غیرش؛ گوشی و لپ‌تاپ تعطیل، درس و کار و کتاب هم که هیچی، فقط می‌موند گزینۀ خواب. خب حقیقت امر اینه که خوابم کوتاه بود و نتونستم متوجه بشم دید نزدیکم تو خواب چطوره.

تو همین حال و اوضاع به این فکر افتادم گاهی ما نمی‌تونیم تا یه‌وجبی صورت‌مون رو درست ببینیم و فقط چشم‌مون به اون دور دورا هستش؛ در اصل یه وقتایی نمی‌تونیم، یه وقتایی هم نمی‌خوایم.

خدا رو شکر شمارۀ چشمم تغییر نکرده بود، هیچ مشکلی هم نداشت.

 

  • حوراء
  • چهارشنبه ۱۶ آبان ۹۷

0.238

دور هم نشستیم و داریم از قدیم حرف می‌زنیم، از بچگی‌مون. می‌گم من به‌شکل عجیبی برای بزرگ شدن عجله داشتم، برای مدرسه رفتن، برای هجده‌سالگی به بعد و جالب اینه که الآن هم اصلاً دلم نمی‌خواد به گذشته برگردم و هنوز هم برای آینده یه‌کَمَکی شوق‌وذوق دارم؛ تنها دلتنگی‌ام برای عزیزانی هستش که از دست‌شون دادم.

ناشناخته‌ها به‌خاطر ناشناخته بودن‌شون جذابن و به‌نظرم همینه که من رو به آینده علاقه‌مند می‌کنه. خب مطمئناً زندگی من طوری نیست که هر روز توش یه اتفاق جدید و پیش‌بینی‌نشده بیفته، حتی چند تا از اتفاق‌های مهم زندگی‌ام رو هم قبل از افتادن‌ با خواب‌هام فهمیدم؛ اما مگه کِیف زندگی به تغییرات آهسته‌اش نیست؟ همین‌هایی که هر روز پیش می‌آد؛ مثل بالا رفتن مهارت توی یه زمینۀ خاص، پیش بردن یه هدف، ایجاد رابطه‌های جدید، تمرین برای ایجاد یه ویژگی خوب یا تغییر یه ویژگی بد و...

یه بار هانی می‌گفت یکی از دوستام همین که یه رمان رو می‌خره آخرش رو می‌خونه. بهش گفتم خب آخرش که خیلی مهم نیست، مهم اون اتفاقاتی هستش که آخرش رو ساخته. حتی شاید اون رمان، گره و قلۀ خاصی نداشته باشه که آخرش باز بشه و فقط بخواد یه سری مسائل روزمره رو از دید شخصیت‌ها روایت کنه؛ مثل زندگی.

راستش من زندگی رو همین‌طور می‌پسندم؛ روبه‌جلو، با تصمیم‌هایی که باعث می‌شن حتی تجربه‌های نو هم برام هیجان‌های اغراق‌آمیز نداشته باشن و با اتفاقاتی که آخرش مشخص نباشه و من رو به چالش بکشونه.

  • حوراء
  • دوشنبه ۱۴ آبان ۹۷

0.211

به‌نظرم یکی از عجایب زندگی اینه که ویژگی‌های مثبت و منفی دیگران رو ساده می‌پذیریم ولی به خودمون که می‌رسه می‌شیم سخت‌گیرترین فرد عالم. از اشتباهات دیگران ساده می‌گذریم اما گاهی سال‌ها طول می‌کشه که یه اشتباه خودمون رو ببخشیم.

حالا یکی از مشکلات من اینه که نسبت به دیگران خوش‌بین‌تر از خودم هستم. تو طول زندگی کوهی از اشتباهات کوچیک رو به دوش می‌کشم و هر روز چندتاش که بی‌هوا افتاده زمین رو برمی‌دارم و می‌گیرم تو دستم تا بیشتر جلوی چشمم باشه.

 توی عربی یه ضرب‌المثل هست که می‌گه ضِغْثٌ علی الإبالة؛ تقریباً معنی‌اش این می‌شه که یه پر کاه روی یه خرمن قرار بگیره؛ معنی کنایی‌اش هم می‌شه بلا پشت بلا اومدن و معادل فارسی‌اش هم می‌شه قوزِ بالای قوز.

من برای این بارکشی اشتباهاتم ـ که حقیقتاً بعضی‌هاش هم اشتباه نیست و خودم می‌دونم ـ از همین عبارت ضغث علی الإبالة استفاده می‌کنم.

امروز کلی با خودم کلنجار رفتم تا دو تا از این موارد نسبتاً سبک رو نادیده بگیرم، بعضی از ویژگی‌های خودم رو بپذیرم، گاهی خودم رو ببخشم و از تصمیم‌های کوچیکم نترسم (یکی از ویژگی‌هام اینه که برای تصمیم‌های بزرگم خیلی راحت و با اعتمادبه‌نفس عمل می‌کنم، اما تصمیم‌های کوچیک مایۀ عذابم هستن)؛ اما خب چند دقیقۀ پیش دوباره به همون حالت قبل برگشتم.

  • حوراء
  • جمعه ۱۱ آبان ۹۷

به مناسبت روز جهانی نویسنده

با اینکه دیشب هم از کتاب حرف زدم، به مناسبت روز جهانی نویسنده باز امشب هم حرفم دربارۀ کتابه.

علی صلح‌جو از نویسنده‌هاییه که کتاب‌های خیلی مفیدی ازش خونده‌ام. از گوشه و کنار ترجمه، نکته‌های ویرایش و اصول شکسته‌نویسی سه تا از همین کتاب‌ها هستن که نشر مرکز چاپ‌شون کرده.

از گوشه و کنار ترجمه و نکته‌های ویرایش دو اثری‌ان که براساس مطالعه و تجربۀ نویسنده، و مسائلی که حین کار و آموزش بهشون برخورده گردآوری شده. به‌نظرم این دو کتاب برای آموزش ابتدایی کاربرد چندانی ندارن ـ همون‌طور که خود نویسنده هم توی مقدمۀ ویراست دوم نکته‌های ویرایش بهش اشاره کرده ـ اما برای افرادی که آموزش دیدن و دارن توی زمینۀ ترجمه و ویرایش فعالیت می‌کنن خیلی مفید و کاربردیه. با اینکه بعضی افراد عقیده دارند سبک صلح‌جو توی ویرایش قدیمیه، کتاب نکته‌های ویرایش خیلی برام مفید بود و توی مؤسسه هم جواب خیلی از سؤال‌های خودم و کارورزها از تو همین کتاب پیدا می‌شد.

از ویژگی‌های خوب این دو تا کتاب فهرست‌نویسی و نمایه‌نویسی خوب‌شون، و کوتاهی مباحث مختلفه؛ یعنی نویسنده نیومده شاخ و برگ اضافی به متن بده که حجم کتاب رو بالا ببره، خیلی مفید و مختصر نکتۀ خودش دربارۀ هر موضوع رو گفته و بحث رو جمع کرده.

اما اصول شکسته‌نویسی؛ یه کتاب کم‌حجمه که خیلی ساده قواعد شکسته‌نویسی توی گفت‌وگوهای داستانی رو توضیح داده و برای سبک‌های مختلف با ذکر نام اثر و نویسنده یا مترجمش نمونه آورده. توجه به این قضیه که شکسته‌نویسی یه اصولی داره و نویسنده‌های نوپا با توجه به این اصول می‌تونن سبک خودشون رو انتخاب کنن خیلی مهمه. از نظر من این روش باعث می‌شه نویسنده‌های مبتدی یه سر و گردن از هم‌قطارهای خودشون بالاتر باشن.

خیلی وقت بود که می‌خواستم این سه تا کتاب رو معرفی کنم و مناسبت امروز بهانه‌ای شد که با یه تیر دو تا نشون بزنم؛ هم انجام دادن این کار عقب‌افتاده، هم تأکید روی این موضوع که فقط داستان‌نویس‌ها رو نویسنده ندونم. بعضی از نویسنده‌های غیرداستانی خیلی معلم هستن وگاهی فقط با خوندن یه کتاب ازشون دِین بزرگی به گردن‌ خواننده می‌مونه.

پس‌حرفی: 0.340

  • حوراء
  • پنجشنبه ۱۰ آبان ۹۷

0.318

کتاب مذکرات طفلة (خاطرات دختربچه) رو امسال از بخش کتب عربی نمایشگاه بین‌المللی خریدم و یکی دو ماه پیش خوندمش. کتاب اولین رمان نوال السعداوی بوده؛ البته منظورم اولین رمان چاپ‌شده نیست، اولین رمانی که نوشته. اون‌طور که خودش تو مقدمۀ کتاب گفته سال اول دبیرستان که بوده دبیر زبان عربی‌شون تکلیفی می‌ده که یه انشای سه‌صفحه‌ای با موضوع آزاد بنویسن و نوال سعداوی هم طی یه هفته یه دفتر رو پر می‌کنه و اسم نوشته‌اش رو هم می‌ذاره مذکرات طفلة اسمها سعاد (خاطرات دختربچه‌ای به نام سُعاد). وقتی نتیجۀ کارش رو به دبیرش تحویل می‌ده یه صفر می‌گیره و موظف می‌شه یه موضوع جدید انتخاب کنه و توی سه صفحه تحویل بده. ـ پناه بر خدا! ـ خودش می‌گه شاید همین نمرۀ صفر بوده که باعث شده به‌جای ادبیات بره سراغ پزشکی.

موضوع کتاب تفکرات و دغدغه‌های یه دختربچه از زمانی که زبون باز نکرده تا قبل از رسیدن به دوازده‌سالگیه که با ازدواج اجباری، یه‌شبه پیر می‌شه و بعد از زایمان اولش هم می‌میره.

سؤال و جواب‌های شخصیت اصلی داستان، سعاد، دربارۀ مسائل و اتفاقات روز، احکام شرعی، وجود خدا و... برام جالبه. موضوعاتی که تقریباً مطمئنم تو زمان کودکی برای خودم سؤال نبود، دغدغه‌هایی که نداشتم و حاضرجوابی‌هایی که نکردم. چه رشک برانگیز!

راوی داستان سوم‌شخصه، عنصر زمان و مکان خیلی معمولی و شفاف اومده توی متن، گرۀ اصلی داستان از نظر من همون ازدواج اجباریه که توی صفحۀ آخر مطرح می‌شه و توی دو خط به‌تلخی باز می‌شه. دربارۀ بیان داستان باید بگم که خیلی روانه، کلاً این سبک نوال سعداویه؛ نمی‌آد یه موضوع پیچیده، مثلاً درگیری‌های ذهنی سعاد دربارۀ خدا و احکام دینی، رو با کلمات ثقیل و جمله‌بندی‌های پیچیده مطرح کنه؛ با اینکه راوی سوم‌شخص هستش و نوع بیانش از اول داستان به یک صورته و تابع سن شخصیت اصلی داستان نیستش.

نویسنده کتاب رو به تمام دختربچه‌ها و پسربچه‌هایی تقدیم کرده که تو فکر نوشتن هستن یا حداقل آرزوش رو دارن.

 

 

  • حوراء
  • چهارشنبه ۹ آبان ۹۷

0.289

این چند روز کار چندان مفیدی نکردم؛ یادگیری یه مهارت جدید رو شروع کردم که فعلاً قصد ندارم ازش حرف بزنم، به‌جز اون تقریباً هیچ کار مفیدی نکردم. تنبلی و کسالت سریع‌تر از اون چیزی که فکر می‌کردم اومده سراغم. نه حال کتاب خوندن دارم، نه حال فیلم دیدن، نه ویرایش، نه ترجمه، نه بیرون رفتن از خونه و نه حتی خیال‌پردازی.

دارم قطار به‌موقع رسید نوشتۀ هاینریش بل رو می‌خونم. خیلی جلو نرفتم؛ ولی تا همین‌جا هم از ترجمه و جمله‌بندی‌هاش خوشم نمی‌آد. کتاب رو کیکاووس جهانداری ترجمه کرده که تا حالا کاری ازش نخوندم و نشر چشمه چاپ کرده و مشکل من همین‌جاست؛ نمی‌تونم این ضعف بیان رو تو اثر همچین نویسندۀ بزرگی از چنین نشری بپذیرم.

بگذریم. چند روز پیش کتاب 504 رو باز کردم و دیدم به‌به... چقدر همه‌چی یادم رفته. امروز هم داشتم با هانی این شعر سید مهدی موسوی رو می‌خوندم، دیدم اصلاً انگارنه‌انگار که n بار خوندمش. دارم نگران حافظه‌ام می‌شم؛ قوی بودن حافظه یکی از صفات شناخته‌شدۀ من برای خودم و دیگرانه. داشتم برای هانی تعریف می‌کردم پیش‌دانشگاهی که بودم منظومۀ آبی، خاکستری، سیاه حمید مصدق رو کامل حفظ بودم. نه فقط من، بیشتر هم‌کلاسی‌هام هم حفظ بودن. سوم که بودیم یکی از بچه‌ها اومد این شعر رو سر کلاس خوند و بیشترمون از روی برگه‌هاش کپی گرفتیم و انقدر خوندیم تا حفظ شدیم. الان که فکرش رو می‌کنم به نظرم می‌آد حتماً اون موقع گندش رو درآورده بودیم. آره می‌گفتم همین امروز که اومدم شعر رو بخونم از «کاشکی همچو حبابی بر آب / در نگاه تو تهی می‌شدم از بود و نبود» جلوتر نرفتم. بعدش که رفتم کتاب رو آوردم دیدم تا همون‌جا هم یه بخشی رو جا انداختم.

پی‌نوشت: نوشته‌ها دارن آب می‌رن، هم کمی و هم کیفی.

 

  • حوراء
  • چهارشنبه ۹ آبان ۹۷

0.288

یکی از آرزوهام تجربۀ زندگی روی یه کرۀ دیگه یا یه قمره؛ امشب هم داشتم به همین فکر می‌کردم که با خودم گفتم اگه بخوام به چنین سفری برم، چه بازگشت داشته باشه و چه نه، احتمالاً ابزاری که همراه خودم می‌برم خیلی کمه، تازه همون‌ها هم غالباً ابزاری نیستن که همیشه ازشون استفاده می‌کنم و به‌نوعی بهشون عادت دارم. بعد یه لحظه خودم رو توی اون وضعیت تصور کردم؛ اما با همین دغدغه‌هایی که الآن دارم. این سؤال برام پیش اومد که برای زندگی توی چنین محیطی کدوم دیدگاه، کدوم تفکر، چه نوع جهان‌بینی و چه جنس دغدغه‌هایی همراهم خواهد بود؟

به‌نظرم زندگی خارج از زمین روی احساسات، باورها، تفکرات و درکل جهان‌بینی انسان اثر می‌ذاره. اول فکر کردم همون‌طور که زندگی توی اون محیط تابع قوانین فیزیکی متفاوتی هستش و ابزار نسبتاً متفاوتی می‌طلبه، احتمالاً به ابزار فکری و دستاورهای متفاوتی تو این زمینه هم نیاز داشته باشه؛ بعد دیدم صرفاً تغییر محیط جغرافیایی نیست که موجب چنین تغییری می‌شه، دوری از جمعیت و سازه‌ها و دستاوردهای انسانیه که این تغییر رو امکان‌پذیر می‌کنه؛ مثلاً با فرض عملی شدن پروژه‌هایی مثل داستان مارس وان و پیشرفت‌شون، ازنوسازی تمدن توی یه کرۀ دیگه باعث ازنوسازی اندیشۀ انسان هم می‌شه. احتمالاً وقتی هماهنگی خودمون با محیط جدید و روش جدید زندگی رو ببینیم، ابعاد دیگه‌ای از خودمون رو می‌شناسیم و قاعدتاً دیدگاه‌مون نسبت به زندگی بشری تو زمینه‌های مختلف تغییراتی داره. انگار زندگی روی زمین نذاشته ناشناخته‌های خودمون رو کشف کنیم و جهل نسبت به ناشناخته‌های خودمون هم باعث شده تا نتونیم جنبه‌های ناشناختۀ زمین رو کشف کنیم. به‌نظرم فاصله گرفتن از محیط می‌تونه به‌شکل حیرت‌آوری بهمون کمک کنه.

فکر کنم این موضوع پتانسیلش رو داره که بعداً بیشتر درباره‌اش بنویسم؛ اما به مطالعۀ بیشتری هم نیاز داره.

  • حوراء
  • دوشنبه ۷ آبان ۹۷

0.333

خواهرم داشت تعریف می‌کرد یه بار که مهمون داشتن، بعد از چیده شدن سفره، مهمون کلی با خودش کلنجار رفته و آخر سر برگشته به خواهرم گفته آخه ببین چقدر خودت رو خفت دادی. ناخودآگاه اون فرد و موقعیت رو با خودم مقایسه کردم که گاهی حساسیتم توی انتخاب کلمات به وسواس تبدیل می‌شه.

اغلب مخاطب‌هام رو به چند دسته تقسیم می‌کنم:

افرادی هستن که خودشون به کلمات و عبارات‌شون خیلی دقت نمی‌کنن و توی کلام مخاطب‌شون هم چنین حساسیتی ندارن؛ خب این افراد انرژی چندانی از من نمی‌گیرن.

یه سری دیگه هستن که توی کلام خودشون این حساسیت رو ندارن، ولی توجه‌شون به گفته‌های مخاطب‌شون بالاست؛ خب من با این گروه هم مشکل چندانی ندارم.

اما یه گروه دیگه هستن رو هر دو بخش دقت ویژه‌ای دارن و از نظر من به دو دسته تقسیم می‌شن؛ اونایی که می‌دونی چی می‌خوان بشنون و اونایی که باید در لحظه به خودت رجوع کنی و باهاشون هم‌کلام بشی. این دستۀ آخر حساسیت من رو خیلی بالا می‌برن و در عین حال گاهی هم‌کلام شدن باهاشون این احساس رو بهم می‌ده که آره، حرف زدن با این آدم، گوش دادن به حرفاش، خوندن نوشته‌هاش و... یه تکونی توی فکر آدم ایجاد می‌کنه. با درصد بالایی از اطمینان می‌گم که حرف زدن با گروه‌های قبلی تمرین سبکیه برای حرف زدن با این افراد و حرف زدن با این افراد یه کلاس درسیه که توش یه چیزایی دربارۀ فکر کردن و حرف زدن یاد می‌گیرم.

خب جدای از هم‌کلامی با بعضی مخاطب‌های مشخص و نوشتن متنی که می‌دونم خواننده‌شون هستن، گاهی نوشتن برای خودم و مخاطب عام هم حساسیتم رو توی انتخاب کلمات و عبارات بالا می‌بره. بعضی اوقات چندین بار گفته یا نوشته‌ام رو مرور می‌کنم، چه قبل از بیانش چه بعد از اون. یه بار که توی این وضعیت بودم یهو به خودم گفتم که شک آدم کثیرالشک اعتبار نداره. اینکه از یه حکم فقهی توی یه موضوع کاملاً غیرفقهی استفاده کنم خنده‌دار بود، ولی یه‌ذره کارایی داشت. به‌نظرم این‌طوری ارزش شک هم حفظ می‌شه.

  • حوراء
  • يكشنبه ۶ آبان ۹۷

درک یک پایان

پیش‌حرفی: چهارشنبۀ پیش آخرین روز کاری من توی مؤسسه بود، کلید رو تحویل دادم، وسایلم رو کامل جمع کردم و خدانگهدار؛ البته به خدانگهدار رسیدن انقدر ساده هم نبود، نه از طرف من، نه مؤسسه. این پست هم قراره یه‌کم دربارۀ همین حرف بزنه.

حرف اصلی: مدتیه برای انتخاب‌های مهمم به این توجه می‌کنم که هزینه و درآمدم و درنتیجه سود و زیانم به چه شکله. دربارۀ این اتمام همکاری با مؤسسه هم همین دو دو تا چهار تا رو کردم. هزینه و درآمد‌هام دو بخش بودن؛ مالی و غیرمالی.

مالی: تقریباً مشخصه؛ اینکه چقدر درآمد دارم و چقدر هزینه. خب من به‌خاطر فاصله‌ای که با مؤسسه داشتم تقریباً نیمی از درآمدم رو هزینۀ راه می‌دادم و مؤسسه کاملاً از این موضوع خبر داشت و نظرش این بود که خب این وضعیت توئه، به خودت مربوطه.

با این حساب من باید با نیمۀ دیگۀ حقوقم هم خرج‌وبرجم رو مدیریت می‌کردم هم پس‌اندازی کنار می‌ذاشم، که نمی‌شد. البته این رو هم بگم من از ماه پنجم یا ششم بیمه شدم و کل سی درصد رو خود مؤسسه پرداخت می‌کرد. یعنی با درنظرنگرفتن بیمه، درآمد و هزینۀ من تقریباً سربه‌سره، و اون هفت درصد چند ماهی که بیمه بودم از چند ماهی که بیمه نبودم کمتر بود؛ یعنی تقریباً اینجا هم سودی برام نداشت.

غیرمالی: این بخش هزینه برای من خیلی مهم‌تر بود و خودش چند شاخه می‌شد.

هزینۀ زمانی: من از 9 صبح تا 9 شب درگیر کار و راه بودم. وقتی می‌رسیدم خونه زمان چندانی برای کارهای دیگه مثل ترجمۀ خودم، کتاب خوندن، وب‌گردی، وبلاگ‌نویسی، ارتباط با دوستان، ورزش و... نمی‌موند. از همین کمبود زمان هم بود که مجبور بودم توی راه کتاب بخونم؛ ولی توی مترو دقتم خیلی پایین بود. خب البته روزهای پنج‌شنبه و جمعه و تعطیلی‌های رسمی هم بخشی از زمان من بودن که متأسفانه غالباً درگیر سفارش‌‌ها و کارهای مؤسسه بودم.

هزینۀ انرژی: با توجه به مورد قبلی توان چندانی برای انجام کارهای دیگه برام نمی‌موند؛ البته یه موضوع شخصی هم باید اضافه کنم و اون هم خواب‌آور بودن قرص‌هامه که قبلاً یه‌کم درباره‌اش غر زدم.

هزینۀ فرصت: خب من توی همین زمان فرصت‌های زیادی رو از دست دادم، ترجمۀ کتاب، دور افتادن از دو تا مهارتی که پیش‌تر داشتم یاد می‌گرفتم که یکی‌اش درآمدزایی خیلی خوبی برام داشت. رد کردن یه فرصت شغلی دیگه ـ که خودم هم علاقه‌ای به فعالیت توی اون زمینه نداشتم، مهارت و تجربۀ به‌دردبخوری برام نداشت و درعین حال از نظر زمان و انرژی و درآمد مالی به‌صرفه‌تر بود.

حالا به سه تا مورد بالا نداشتن آرامش ـ یا اضطراب همیشگی برای تحویل به‌موقع سفارش‌ها ـ و نداشتن فکر آزاد رو هم اضافه کنید. این نداشتن فکر آزاد خیلی جاها بهم ضربه زد، از مسائل شخصی گرفته تا مسائل حرفه‌ای.

حالا در برابر این هزینه‌ها چه درآمدی داشتم؟

تجربه و مهارت: انصافاً نمی‌شه منکر این شد که توی این مدت علاوه بر بالارفتن مهارتم توی ویرایش ـ البته بیشتر ویرایش صوری و زبانی، توی ویرایش محتوایی مهارت چندانی پیدا نکردم ـ تجربه‌ و اطلاعات بالایی هم دربارۀ صنعت چاپ، بازار نشر، خدمات فنی چاپ و... به‌دست آوردم.

اعتمادبه‌نفس: مسلماً کار کردن به‌عنوان سرویراستار یه مؤسسۀ شناخته‌شده، رضایت مشتری از سفارش‌ها، اشتیاق کارآموزها برای کار کردن با من، استقبال اغلب ویراستارها از همکاری، ارتباط خوب با همکارها و... اعتمادبه‌نفسم رو بالا می‌برد و توی مذاکره‌هایی که با سازمان‌ها، مؤسسه‌ها، ناشرها و... داشتم خیلی خوب این رو متوجه می‌شدم.

این برام خیلی مهمه که توی زمینۀ موردعلاقه‌ام این درآمدها رو داشتم.

راستش این هزینه‌ها و درآمدها هم تقریباً سربه‌سره برام؛ شاید چون کاری بود که خیلی بهش علاقه داشتم.

خب الآن چرا سعی نکردم وضعیت رو تغییر بدم؟ یا چرا همین‌طوری ادامه ندادم؟ دلیل اصلی‌ام این بود که مؤسسه هیچ هدف و برنامۀ مشخصی نداشت، نه کوتاه‌مدت، نه بلندمدت. درواقع من نمی‌تونستم بااطمینان بگم شش ماه دیگه مؤسسه فعالیتش ادامه داره یا نه و این یعنی من هم نمی‌تونستم برنامۀ خیلی مشخصی برای خودم داشته باشم.

دلایلم فقط همین بود؟ نه. باتوجه به خراب شدن بازار چاپ و نشر مؤسسه هیچ برنامۀ تبلیغاتی برای جذب مشتری نداشت، حتی توی یکی از صحبت‌هامون مدیریت از من خواست که این کار رو هم دستم بگیرم که باتوجه به برنامۀ کاری فشردۀ من به‌هیچ‌وجه شدنی نبود.

چیز دیگه‌ای هم بود؟ بله، یه موضوع خیلی مهم؛ بی‌ارزش بودن نیروی کار در نظر مدیر مؤسسه. توضیح این مورد یه کم سخته و در عین حال احتمالاً برای قشر کارمند خیلی ملموس باشه. اینکه هر روز یه وظیفۀ جدید بهت محول بشه، هیچ نیروی کمکی برات درنظر گرفته نشه، قانون کار شامل حالت نشه، امنیت شغلی نداشته باشی و بعد از تمام امتیازات و به‌قول خودم ارزش افزوده‌ای که برای مجموعه‌ات آوردی خیلی راحت کنار گذاشته بشی و بدتر از همه احترامت حفظ نشه.

من به‌خاطر از دست دادن این کار واقعاً غصه خوردم؛ اما حقیقت اینه که هزینه‌های غیرمالی و مورد قبلی باعث شدن که احساسی تصمیم نگیرم.

اینکه انقدر جزئی چنین موضوعی رو توضیح دادم به دو دلیله؛ اول اینکه بعداً بهش رجوع کنم، دوم اینکه با مثال توضیح داده باشم که بهتر درک بشه.

پی‌نوشت 1: عنوان اسم کتابی از جولین بارنز هستش که چون تو مترو می‌خوندم اصلاً پایانش رو درست درک نکردم.

پی‌نوشت 2: 0.852

 

  • حوراء
  • شنبه ۵ آبان ۹۷